Shadows of my past
Made it to the end•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
کلافه پاهاش رو تکون می داد و بغض توی گلوش قصد بند آوردن نفسش رو داشت.
با پیام هایی که دیشب برای زین ارسال کرده بود فکر میکرد اون رو هم توی جمعشون میبینه؛ ولی مثل اینکه حرفش تاثیری نداشته و زین برای ندیدنش مصممه.
حدودا چهل دقیقه از زمان قرارشون گذشته بود و زین هنوز نیومده بود و هر دقیقه که میگذشت، امید لیام برای دیدنش کمتر می شد و جاش رو به ناامیدی میداد.
همچنان خودش رو مسبب خراب شدن رابطه تازه شروع شدهشون میدونست؛ ولی به این فکر میکرد که زین حداقل باید بهش فرصتی برای توضیح دادن می داد.
اضطراب داشت.
میترسید که زین اون رو لایق این فرصت ندونه و همه چی شروع نشده، به پایان برسه.
گارسونی رو دید که میز چرخداری رو هل میده و به سمت میزشون میاد.
وقتی به کنار میزشون رسید، با حوصله غذا ها رو روی میز چید و با لبخندی ازشون دور شد.
همه مشغول خوردن شدن و نگاه لیام سمت بشقابی رفت که دست نخورده رو به روی صندلی خالی رو به روش قرار گرفته بود، کشیده شد.
لویی گفته بود برای زین پاستا آلفردو سفارش بدن تا زین خودش رو برسونه.
حتما خودش رو میرسونه.
حتما لویی میدونست زین میاد که غذاش رو سفارش داد.سرش رو پایین انداخت و کارد و چنگال رو برداشت.
با صدای کشیده شدن صندلی و بعد صدای شخصی که منتظرش بود، ضربان قلبش بالا رفت و احساس کرد پاهاش بی حس شدن.
سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.- معذرت میخوام! امروز تو باشگاه مسابقه بود؛ درگیر بودم.
زین گفت و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به لیام بندازه با لبخند روی صندلیش نشست و مشغول خوردن شد.
اما لیام نگاهش رو قفل کرده بود روی زین.
درد گرفتن قلبش رو احساس کرد.
سابقه نداشت که زین به لیام بی محلی کنه؛ حتی قبل از رابطهشون.
رابطه ای که هنوز شروع نشده بود ولی داشت به پایان می رسید.
سرش رو پایین انداخت و با غذاش بازی کرد.
تمام تلاشش رو می کرد تا اشکش رو توی چشم هاش نگه داره.
بعد از چند دقیقه نتونست طاقت بیاره و با گفتن کلمه "متاسفم" از روی صندلیش بلند شد و به سمت دستشویی قدم برداشت.جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد.
خوشبختانه کسی توی دستشویی نبود و میتونست راحت اشک هاش رو رها کنه.
برای لحظه ای از زین متنفر شد و از اینکه عاشق زینه پشیمون!لیام خیلی وقت بود که گریه نمیکرد.
خیلی وقت بود که چیزی باعث نشده بود چشم هاش اشکی بشن.
ولی زین تمام این هارو از بین برد.
شمارش تعداد گریه هایی که تو این چند روز کرده بود و دلیلشون علاقهاش به زین بود از دستش در رفته بود.
آرزو میکرد که کاش عاشق زین نبود.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!