We don't wanna be like them
We can make it till the end•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_کافیه.
با صدای زین از کیسه بوکس فاصله گرفت و نفس های عمیق کشید.
زین به طرفش اومد و بطری آبی رو به دستش داد. لیام اون رو گرفت و یک نفس سر کشید.
بدون توجه به زین که میگفت برای امروز کافیه سمت میت هایی که روی صندلی گذاشته بود، رفت. اون ها رو برداشت، برای زین پرتاب کرد و زین هم روی هوا اون ها رو گرفت.
برای بار هزارم گفت:
چرا نگفتی امروز شاگرد نداری؟!زین هم جوابی که از صبح در جواب این سوال گفته بود رو تکرار کرد:
گفتنش چه تغییری ایجاد میکرد؟!لی: میتونستیم بمونیم خونه و همون جا ورزش کنم!
زین چیزی نگفت.
لیام به طرفش رفت و بهش اشاره کرد که میت ها رو دستش کنه. زین با لحنی که کمی عصبانیت درش داشت، گفت:
لیام! فکر نمیکنی امروز زیاد ورزش کردی؟! میدونم میخوای زودتر برگردی ولی با این کار نه تنها به خودت آسیب میزنی بلکه ممکنه باعث بشه عضلاتت بگیره یا مصدوم بشی! که اون وقت باید حداقل چند روز صبر کنی تا اون ها برطرف بشه.لیام با اخم ریزی که بین ابرو هاش بود به حرف های زین گوش میداد. البته که خودش هم این ها رو میدونست، ولی بهتر از زین بدن خودش رو میشناخت!
نگاهی به ساعتی که بالای سر زین بود انداخت و از شدت تعجب چشم هاش گرد شد. دو ساعت از زمانی که تمرین رو شروع کرده بود میگذشت و لیام اصلا متوجه این نشده بود. تازه داشت خستگی بدن و درد کمی که بازوهاش داشتن رو حس میکرد.
از کنار زین رد شد و کنار دیوار، روی زمین، نشست. دستکش هاش رو درآورد و پنجه هاش رو باز و بسته کرد. وقتی زین کنارش نشست، به صورتش نگاه کرد. چند لحظه به نقطه ای از صورتش خیره شد و بعد نگاهش رو به دست راستش داد. زین بعد از چند ثانیه گفت:
به چی فکر میکنی؟لیام همون طور که به دستش نگاه میکرد، جواب داد:
به زدن یه مشت، درست همون جایی که دفعه قبل ضربه محکمی بهش زدم!زین با چهره بی حسی به خیره موندن بهش ادامه داد. اون ضربه از دردناکترین ضربه هایی بود که به صورتش خورده بود و حتی یادآوریش باعث میشد کمی درد احساس کنه.
لیام نگاهش رو به زین داد و با دیدن چهره اش که تو هم رفته بود، خنده اش گرفت؛ اما با گاز گرفتن لبش جلوی اون رو گرفت.
دستش رو بالا آورد و جلوی صورت زین گرفت:
یه پایان عالی، برای یه تمرین خوب!زین میت رو به طرفش پرت کرد و باعث شلیک خنده های لیام شد.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!