Thirty six

176 23 37
                                    

When you’re here, don't need to say no more
Nothing in the world that I would change it for

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•


با استرس رانندگی می‌کرد ولی هنوز مسیر مشخصی رو انتخاب نکرده بود.
می‌خواست با لیام حرف بزنه و حقیقت رو بهش بگه ولی نمی‌دونست چه جوری.

لیام‌ متوجه شده بود که زین نه به سمت خونه خودش حرکت می‌کنه و نه به سمت خونه لیام.
تقریبا نیمه شب بود و اون دو نفر بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشن، توی خیابون ها می‌چرخیدن.

لی: زین؟ چیزی شده؟ چرا نمی‌ریم خونه؟

زین امیدوار بود که لیام این سوال رو نپرسه تا بتونه با خودش کنار بیاد و الان تمام اون امید از بین رفته بود.

نگاهی پر استرسی به لیام انداخت:
باید حرف بزنیم.

Flash back

_وات د فاک زین؟ برای چی همچین چیزی گفتی؟

کلافه دستش رو روی صورتش کشید و سرش رو پایین انداخت:
نمی‌دونم لویی! فقط گفتم. به اینکه بعدش چی میشه فکر نکردم. فقط یه لحظه ترسیدم از اینکه دوباره از دستش بدم.

لو:فکر کردی لیام بچه‌ست زین؟! مطمئن باش فهمیده بهش دروغ گفتی ولی به روت نمیاره. باید بهش واقعیت رو بگی.

زی: می‌دونم باید بهش بگم... ولی چه جوری؟

لو: نمی‌دونم... ولی می‌دونم که خراب کردی زین مالیک.

End of flash back

لی: باشه عزیزم. حرف بزنیم. می‌خوای بریم خونه حرف بزنیم؟

زی: آره... آره. امشب میای خونه من؟

لیام سعی کرد لبخندی بزنه تا شاید بتونه زین رو کمی آروم کنه:
آره حتماً.

گفت و بعد با نگرانی نگاهش رو به جاده رو به روش داد.
استرس زین به اون هم منتقل شده بود و حالا لحظه شماری می‌کرد که به خونه زین برسن.












در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول لیام وارد بشه.

قفسه سینه‌اش از شدت استرس سنگینی می‌کرد.

پشت سر لیام وارد خونه شد و در رو بست.

ز: بشین. من برم‌ قهوه درست کنم.

لیام سرش رو تکون داد و روی نزدیک ترین مبل به آشپزخونه، که دقیقا کنار کانتر بود، نشست.

پاهاش رو تند تند تکون می‌داد و منتظر زین نشسته بود.

بعد از چند دقیقه زین با دوتا فنجون توی دست هاش اومد و کنار لیام نشست.

لیام که دیگه طاقتش تموم شده بود فنجون ها رو از دست زین گرفت و اون ها رو روی میز گذاشت.

What About Us Where stories live. Discover now