When you’re here, don't need to say no more
Nothing in the world that I would change it for•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با استرس رانندگی میکرد ولی هنوز مسیر مشخصی رو انتخاب نکرده بود.
میخواست با لیام حرف بزنه و حقیقت رو بهش بگه ولی نمیدونست چه جوری.لیام متوجه شده بود که زین نه به سمت خونه خودش حرکت میکنه و نه به سمت خونه لیام.
تقریبا نیمه شب بود و اون دو نفر بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشن، توی خیابون ها میچرخیدن.لی: زین؟ چیزی شده؟ چرا نمیریم خونه؟
زین امیدوار بود که لیام این سوال رو نپرسه تا بتونه با خودش کنار بیاد و الان تمام اون امید از بین رفته بود.
نگاهی پر استرسی به لیام انداخت:
باید حرف بزنیم.Flash back
_وات د فاک زین؟ برای چی همچین چیزی گفتی؟
کلافه دستش رو روی صورتش کشید و سرش رو پایین انداخت:
نمیدونم لویی! فقط گفتم. به اینکه بعدش چی میشه فکر نکردم. فقط یه لحظه ترسیدم از اینکه دوباره از دستش بدم.لو:فکر کردی لیام بچهست زین؟! مطمئن باش فهمیده بهش دروغ گفتی ولی به روت نمیاره. باید بهش واقعیت رو بگی.
زی: میدونم باید بهش بگم... ولی چه جوری؟
لو: نمیدونم... ولی میدونم که خراب کردی زین مالیک.
End of flash back
لی: باشه عزیزم. حرف بزنیم. میخوای بریم خونه حرف بزنیم؟
زی: آره... آره. امشب میای خونه من؟
لیام سعی کرد لبخندی بزنه تا شاید بتونه زین رو کمی آروم کنه:
آره حتماً.گفت و بعد با نگرانی نگاهش رو به جاده رو به روش داد.
استرس زین به اون هم منتقل شده بود و حالا لحظه شماری میکرد که به خونه زین برسن.در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول لیام وارد بشه.
قفسه سینهاش از شدت استرس سنگینی میکرد.
پشت سر لیام وارد خونه شد و در رو بست.
ز: بشین. من برم قهوه درست کنم.
لیام سرش رو تکون داد و روی نزدیک ترین مبل به آشپزخونه، که دقیقا کنار کانتر بود، نشست.
پاهاش رو تند تند تکون میداد و منتظر زین نشسته بود.
بعد از چند دقیقه زین با دوتا فنجون توی دست هاش اومد و کنار لیام نشست.
لیام که دیگه طاقتش تموم شده بود فنجون ها رو از دست زین گرفت و اون ها رو روی میز گذاشت.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!