Seventeen

187 35 41
                                    

I told you I was OK, but I was lying

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

بعد از اون تماسی که باهاش گرفته شده بود و بهش گفته بودن ساعت دوازده بیمارستان باشه، حالا اونجا بود؛ ولی همچنان توی ماشین‌اش نشسته بود و به ورودی بیمارستان نگاه می‌کرد. به شدت مضطرب بود و استرس داشت؛ کف دست هاش عرق کرده بود، ضربان قلب‌اش بالا بود و نفس هاش صدا دار و تند بودن.

بعد از چند دقیقه که همین طور گذشت، بالاخره از ماشین پیاده شد و راه بیمارستان رو در پیش گرفت.

••••••••••••••••••••

با شنیدن صدای کوبیده شدن در خونه، با عصبانیت از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.

ساعت شش صبح بیدار شده بود و از ساعت هفت تا نه و نیم شب توی باشگاه بود و شاگرد هاش رو برای مسابقه‌ای که قرار بود توی خود باشگاه برگزار بشه، تمرین می‌داد. وقتی رسید خونه فقط تونست لباس‌اش رو عوض کنه و وقتی روی تخت دراز کشید، خیلی سریع به خواب رفت. ساعت دوازده بود و این یعنی فقط یک ساعت خوابیده بود.

- بهتره دلیل خوبی برای بیدار کردنم داشته باشی وگرنه به فـ-

با دیدن شخصی که پشت در بود، اخمی کرد.

- آقا من بهشون گفتم-

بدون اینکه سرش رو بچرخونه، جواب نگهبان رو که متوجه شده بود سمت راست ایستاده، داد:
مشکلی نیست؛ می‌تونی بری.

- اصلا واسه چی دنبالم اومدی؟! مگه بهت نگفته بود که من دوستش‌ام و هروقت بخوام می‌تونم بیام؟! گفته بود! من یادمه!

زین اخم غلیظی کرد؛ اخمی که دلیل‌اش بوی تند و مشمئز کننده الکلی بود که به مشام‌اش رسیده بود.

- اگه حال و روزت رو می‌دیدی، اون بوی گندی که دهنت میده رو حس می‌کردی، جواب سوال‌ات رو می‌دونستی!

لیام حرفی نزد و فقط چند لحظه به زین خیره شد. وقتی زین حرکتی نکرد و از جلوی در کنار نرفت، به سمت در خروجی (در حیاط) چرخید؛ چند قدم بیشتر برنداشته بود که تعادل‌اش رو از دست داد و با زانو روی زمین فرود اومد. چشم هاش رو روی هم فشرد و همون زمان دو تا دست، دو بازوش رو گرفتن و از روی زمین بلندش کردن.

زین اون رو به داخل خونه هدایت کرد و روی مبل نشوند و خودش سمت آشپزخونه حرکت کرد تا برای لیام قهوه درست کنه و اون پسر رو از وضعیتی که هست، در بیاره.

بعد از چند دقیقه، در حالی که لیوان قهوه دست‌اش بود از آشپزخونه خارج شد و سمت لیام رفت؛ اون رو در حالی دید که روی مبل دراز کشیده بود و همون طور که دست‌اش رو توی هوا تکون می‌داد، با خودش حرف می‌زد.
نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.

What About Us Where stories live. Discover now