I know that your love is gone
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_ هر دومون میدونیم که آخر همه این بحث ها مجبور میشی کاری که من میخوام رو انجام بدی؛ پس به جای همه این حرف ها فقط جواب دوتا سوالم رو بده! کجا و چه ساعتی؟
+ بهت گفتم او-
_ اگه فقط تا دو دقیقه دیگه لوکیشن و ساعت مسابقه رو برام نفرستاده باشی از زندگی کردن پشیمونت میکنم ریتا اورا!
چشم هاش رو بست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
سردرد های عصبیش دوباره شروع شده بودن و زین میخواست سرش رو از شدت درد به دیوار بکوبه.صدایی که از موبایل بلند شد، نشون دهنده این بود که ریتا به حرفش گوش کرده و پیامی که زین میخواست رو براش فرستاده.
بعد از چک کردن لوکیشن مسابقه، اون رو برای نایل فرستاد و ساعت مسابقه رو هم بهش گفت.
موبایل رو روی مبل کنارش پرت کرد و به رو به روش خیره شد.
نیاز داشت که فکر کنه.
قصد داشت امشب همه چیز رو برای لیام تعریف کنه.
درسته که همه چیز رو برای همه کسایی که خونه لویی و هری بودن تعریف کرده بود، ولی این دفعه فرق داشت.
زین حتی مطمئن نبود که لیام به حرف هاش گوش کنه.
مسلما خودش رو لایق هر رفتاری از جانب اون پسر میدونست و خودش رو آماده کرده بود.موبایل رو از روی مبل چنگ زد تا به لویی پیام بده ولی با دیدن اسم مادرش که روی صفحه موبایلش نقش بسته بود، پیام دادن به لویی رو به وقت دیگه ای موکول کرد.
خیلی وقت بود که به خانوادش حتی زنگ هم نزده بود.پیچیدن صدای مادرش توی گوشش باعث شد لبخند کمرنگی روی لب هاش بشینه.
_ الو؟ زین؟! خدای من باورم نمیشه بالاخره جواب دادی. میدونی چقدر نگرانت بودم پسرم؟
ز: سلام مامان. من خوبم. نیازی به نگرانی نیست. فقط سرم شلوغه و نتونستم بهتون سر بزنم.
گفت و سعی کرد مادرش رو قانع کنه که همه چیز خوبه و بهش اطمینان داد که در اولین فرصت بهشون سر میزنه.
بعد از اینکه تماسش با مادرش به پایان رسید، پیامی برای لویی فرستاد و به اون پسر گفت که حالش خوبه و قصد داره گوشی رو خاموش کنه چون فقط میخواد از هر چیزی که مزاحم فکر کردنش میشه دوری کنه.
شب قبل نتونست حتی برای لحظه ای چشم هاش رو روی هم بذاره و بهشون استراحت بده.
به شدت اضطراب داشت و نگران بود؛ این باعث تپش قلب شدیدش شده بود.
احساس میکرد هر لحظه ممکنه قفسه سینه اش شکافته بشه و قلب بی قرارش توی دست هاش بیوفته و زندگیش قبل از اینکه با لیام حرف بزنه به پایان برسه.
YOU ARE READING
What About Us
Fanficیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!