صدای زنگ گوشی از روی میز کوچیک کنار تخت بلند شده بود و بی وقفه زنگ میزد ولی لیام بدون کوچکترین توجهی بهش سعی داشت که تمرکزش رو روی دوباره خوابیدن بذاره ولی شخص پشت تلفن فقط زیاد از حد پیگیر و رو مخ بود.
وقتی دید خوابش پریده و تلاش فایده ای نداره لعنت بِهتی به شخص پشت تلفن گفت و اصلا اهمیتی نداد که ممکنه اون شخص هری یا نایل باشه.
بدون اینکه از روی تخت بلند شه یا چشماش رو باز کنه فقط دستش رو دراز کرد و تلفنش رو از روی میز برداشت و با خشن ترین حالت ممکنشجواب داد: بله؟
صدای ریتا بلند شد:
کم کم داشتم به این فکر میکردم مردی که جواب نمیدی.با شنیدن صدای اون دختر دستشو روی سرش گذاشت و به این فکر کرد که اون لعنت بهت که گفته بود کاملا برای این دختر جایز بود و ذره ای عذاب وجدان تو وجودش نبود.
ل: دارم سعی میکنم به این فکر کنم که نگرانم بودی و اینکه اصلا نترس من تا برای هر چه بیشتر سوختن تو، تو جهنم دعا نکنم قرار نیست از این دنیا دل بکنم.
ر: اوکی پین. قرار نیست باهم دیگه دعوا کنیم .حالا میتونم با آرامش ازت بپرسم که چرا جواب نمی دادی؟
ل: نه.
ر: چرا؟
ل: چون به تو مربوط نیست.
و بعد صدای قهقهه ریتا توی گوشش پیچید:
عاشق همین جدیتتم پین.ل: اون قضیه که من بعد از تو از دنیا دل میکنم کنسلِ چون الان دارم میرم سمت حموم تا با یه تیغ به این زندگی که تو توش عاشق منی خاتمه بدم.
ر: باید افتخار کنی که من عاشقت باشم. هرچند این افتخار قرار نیست حالا حالاها نصیب کسی بشه.
ل: اول صبحی زنگ زدی به من بگی که قرار نیست فعلا عاشق شی؟ اوکی امیدوارم به زودی یه خری پیدا شه که از جونش سیر شده باشه و بذاره تو عاشقش شی. حالا اگه کاری نداری قطع کنم.
ریتا جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن
ر:قطع نکن پین، باید ببینمت. یه سری چیزا درمورد فایت های چند وقت دیگه هست که باید بدونی.لیام به عقربه های ساعت که عدد ۱۰ رو نشون میداد خیره شد و سرش رو تکون داد. خب خیلی هم زود بیدار نشده بود. روی تخت نشست و جواب ریتا رو داد.
ل: اصلا حس و حال بیرون اومدن ندارم ریتا، میتونی بیای اینجا؟
ر: امممم اره. فقط امروز یه کاری دارم که باید انجام بدم. میخواستم توام بیای بیرون که هم من کارم رو انجام بدم هم همدیگه رو ببینیم که میگی حال نداری. فردا خونه ای؟
ل: اره، هستم . فردا منتظرم.
ر: اوکی، پس میبینمت پین.
ل: میبینمت.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!