Sorry to my unknown lover•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
به جمعیتی که توی حیاط بودن نگاه کرد و لبخندی زد.
جمعیتی که بدون فکر کردن به چیزی بهم لبخند میزدن.
بدون اینکه دغدغه ای داشته باشن عاشق میشن و عاشق می مونن!
برای ثانیه ای حسرت خورد!
حسرت اینکه هیچ وقت نمیتونه با کسی که عاشقاشه، رابطه ای داشته باشه.
زین میتونست دلیل حال خوب لیام باشه.
میتونست عشق زندگی لیام باشه.
میتونست نوری باشه که به زندگی تاریک لیام تابیده.
اگر فقط لیام میتونست!
اگر لیام برای زین کم نبود!توی این چند ماه، برای اولین بار بود که دو نفری باهم به جایی میرفتن و این به لیام حس خاصی میداد.
یه حس خوب و بد...
لیام میخواست که با زین وقت بگذرونه و در عین حال از وقت گذروندن با زین میترسید.
گیر کرده بود بین خواستن و نخواستن...
نزدیک بودن و دور بودن...
دوست داشتن و دوست نداشتن...
حسی که به زین داشت رو میخواست و نمیخواست.با حس کشیده شدن دستش به خودش اومد. نگاهش رو به زین داد که دستش رو گرفته بود و به سمت داخل خونه میکشید.
همونطور که دنبال زین کشیده میشد به دست هاشون نگاه کرد؛ اون پسر دستاش رو توی دست خودش قفل کرده بود. قشنگ بود؛ تصویر دست هاشون در حالی که توی هم قفل شدن، تصویر مورد علاقه لیام!به پسری که در حال خوش و بش با بقیه مهمون ها بود، نزدیک شدن و سلام کردن.
ز: هی آدام! یک سال پیرتر شدنت مبارک.
گفت، اون پسر رو بغل کرد و جعبه هدیه ای که تو دستش بود رو بهش داد.
لیام به لیبل روی جعبه نگاه کرد و تعجب نکرد از اینکه روی اون اسم خودش و زین نوشته شده.
زین از قبل به لیام گفته بود که چیزی برای کادو نخره چون اون کادویی رو از طرف جفتشون برای آدام آماده کرده و لیام بدون اینکه در مورد اون کادو سوالی بپرسه، قبول کرده بود.آ: ممنونم ازت زین؛ خیلی خوشحالم کردی که اومدی. حقیقتا توقع نداشتم بیای از اونجایی که آدم گند اخلاقی هستی!
لیام خندید و زین اعتراض کرد:
هی من گند اخلاق نیستم! فقط زیاد از لوس بازی های تولد و این چیز ها خوشم نمیاد!گفت و با اخم دلخوری به لیام خیره شد.
اون پسر وقتی متوجه دلخوری زین شد، لبخند کوچکی بهش زد و فشار کوچکی به دست زین که هنوز دستش رو ول نکرده بود، وارد کرد.آدام که توجهش به پسر جدیدی که کنار زین وایساده بود با کنجکاوی نگاهش رو به اون دو نفر دوخت:
زین معرفی نمیکنی؟!ز: اوه!حواسم نبود! لیام این آدامه؛ میزبان این جشن!
آدام ایشون لیام هستن.آ: خوشبختم لیام! خوشحالم از اینکه بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه زین رو تحمل کنه!
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!