Come feed the rain
Cause I'm thirsty for your love dancing underneath the skies of lust
Yeah, feed the rain
Cause without your love my life ain't nothing but this carnival of rust
Yeah, feed the rain•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
صدای گنگی که توی گوش ها و سرش پیچید، باعث شد چشم هاش رو به آرومی باز کنه.
نفس هاش به سختی بالا میاومدن و میتونست صدای تپش قلب خودش رو بشنوه.صدایی که برای بار دوم -ولی این بار واضح تر- توی گوش هاش پیچید اون رو متوجه اطرافش کرد.
نگاهش رو به سمت پنجره ماشین داد و لویی رو دید که مشتش رو روی شیشه گذاشته بود و همون طور که با نگاه نگرانش به زین خیره شده بود، تند تند حرف می زد.
زین میدید که لب های لویی تکون میخورن و متوجه شده بود که نگاه اون پسر نگرانه، ولی انقدری گیج بود که نتونه هیچ عکس العملی نشون بده.
لویی بیرون از ماشین، با دیدن نگاه مات و مبهوت زین و بی حرکت موندنش هر لحظه نگران تر از قبل می شد. به زین اشاره میکرد که در رو باز کنه ولی انگار اون پسر هنوز توی دنیای کابوسش سیر میکرد.
امروز -مثل تمام این یک هفته- با هری و نایل به بیمارستان اومده بودن تا از حال لیام با خبر بشن ولی لویی قبل از رفتن توی بیمارستان نگاهی به ماشین زین انداخت و دید که اون پسر توی ماشین خوابه.
لویی با دیدن اینکه اخم های زین توهم رفته بود و مدام لب هاش رو تکون میداد، متوجه شد که اون پسر داره کابوس میبینه.بدون اینکه به هری و نایل چیزی بگه، از اون ها خواست که برن و به لیام سر بزنن و بهشون گفت که خودش منتظر میمونه تا زین بیدار بشه بعدش باهم میرن داخل بیمارستان.
با نگرانی تند تند به شیشه ماشین می کوبید و زین رو صدا میکرد ولی هیچ فایده ای نداشت.
حالا اون پسر بیدار شده بود ولی بدون هیچ عکس العملی به لویی خیره بود.
لویی نفهمید چی شد که توی چند ثانیه در ماشین باز شد، زین از توی ماشین بیرون پرید و لویی فقط تونست خودش رو کمی کنار بکشه تا در ماشین بهش برخورد نکنه.
زین بی توجه به لویی به سمت بیمارستان پا تند کرد اما قبل از اینکه بتونه زیاد از ماشین دور بشه، دستش اسیر دستی شد.
برگشت و دوباره لویی رو دید.
صداهای اطرافش کم کم براش واضح شدن و کم بیش میتونست حرف های لویی رو بفهمه؛ ولی بدون اینکه به حرف هاش توجهی کنه سعی کرد تا دستش رو از توی دست لویی بیرون بکشه:
بذار برم... لیام... لیام،اون...لویی با دیدن چشم های زین که هر لحظه بیشتر از قبل پر میشدن، بهش نزدیکتر شد و دستش رو روی گونهاش گذاشت.
حدس اینکه چه کابوسی تونسته زین رو به این روز بندازه، براش کار سختی نبود:
زین... زین! به مننگاه کن! آروم باش، چیزی نیست. فقط یه خواب بود. واقعیت نداره زین. حال لیام خوبه. دکتر گفته تا چند روز دیگه بهوش میاد. یادته؟ به خودمون گفت! آروم باش پسر.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!