I believe, I believe there's love in you
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
- ممنون بابت همه چیز؛ معذرت می خوام که دیشب بیدارت کردم.
ز: مشکلی نیست لیام. حالت بهتره؟ میتونی اینجا بمونی تا بهتر بشی!
لی: خوبم زین. مشکلی نیست میخوام برم خونهام.
لیام از پشت میز بلند شد و بعد از برداشتن کاپشناش از روی کاناپه، به سمت در حرکت کرد ولی با شنیدن صدای زین دستاش روی دستگیره در خشک شد.
ز: لیام میتونیم باهم صحبت کنیم؟
چشم هاش رو روی هم فشار داد، قبل از اینکه برگرده و به زین نگاه کنه.
لی: درباره ی چی؟
ز: حرفایی که اون شب زدیم؟
لی: فکر میکردم همون شب اون بحث رو تموم کردیم!
ز: نه لیام! تو فقط حرف هات رو گفتی و رفتی؛ بدون اینکه به من فکر کنی.
لی: زین تو دوست منی و من واقعا نمیتونم حس دیگه ای غیر از این بهت داشته باشم. امیدوار بودم که دیگه در موردش حرف نزنی.
ز: چرا لیام؟! چرا نمیخوای به خودمون یه فرصت بدی؟ یعنی میخوای باور کنم که هیچ حسی بهم نداری؟!
لی : دقیقا! میخوام باور کنی که هیچ حسی بهت ندارم.
گفت و نگاهش رو از زین گرفت.
گفت ولی از درون آتش گرفت. از ته دلاش امیدوار بود که زین حرف هاش رو باور نکنه؛ میگفت ولی میخواست که زین باور نکنه. حتی خودشم نمیفهمید که دقیقا چی میخواد!
ز: داری خودخواهانه تصمیم میگیری!
لی: آره زین من خود خواهم. لطفا دیگه از این آدم خودخواه نخواه که دوستت داشته باشه.
گفت و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از خونه بیرون رفت.
اشک توی چشم هاش رو پس زد و به سمت ماشیناش حرکت کرد.
تمام اتفاقات دیشب رو یادش بود!
همیشه همین جوری بود. مست میکرد به حدی که نمیفهمید دقیقا داره چیکار میکنه؛ ولی فردا صبحاش همه چیز رو یادش میاومد.
همه چیز رو. دقیق و با جزئیات!الان هم حرفای زین رو یادش بود. یادش بود که گفته بود از آدم های مست بدش میاد چون پدرش الکلی بوده.
یادش اومد و همون جا به خودش قول داد که دیگه مست نکنه.
زین از آدم های مست بدش میاومد و لیام دوست نداشت که از چشم زین بیفته.تمام تلاشاش رو میکرد که با حرف هاش و رفتارش از چشم زین بیفته و علاقه اون نسبت به خودش از بین بره، ولی نمی خواست.
این تناقض دیوانهاش میکرد!
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!