Hold on, I still want you
Come back, I still need you•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
در اتاق عمل باز شد و دکتر با چهره خسته مقابلشون ایستاد و توضیحاتش رو شروع کرد:
ما گلوله رو خارج کردیم ولی با توجه به اینکه خون زیادی از دست داده و اینکه برخلاف ظاهرش، بدنش ضعیفه؛ نمیتونیم بگیم چه زمانی بهوش میاد و بهوش اومدنش زمان میبره. فعلا باید توی بخش مراقبت های ویژه بستری باشه و منتظر بهوش اومدنش باشیم. بیماری خاصی داره؟هری در حالی که بدن بی حسش رو به لویی تکیه داده بود، با صدایی که به زور میشد شنید جواب داد:
آسم داره. از اسپری استفاده میکنه و این اواخر فشار عصبی روش زیاد بوده.زین با شنیدن جمله هری چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و سرش رو کمی کج کرد.
اون خودش رو دلیل تمام این چیز ها میدونست و مطمئن بود که هیچ وقت قرار نیست خودش رو بابت این موضوع ببخشه.دکتر نگاه دلسوزانهای به وضع افراد جلوی در اتاق انداخت:
به هر حال ما گلوله رو قبل از اینکه حرکت کردنش باعث آسیب جدی بشه، از بدنش خارج کردیم. خطر اصلی رفع شده و فقط باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد.لبخند محوی روی لب هاشون نشست.
لبخند زین با یادآوری حرف پرستار محو شد و جاش رو به نگرانی و ترس داد:
ن..نخاعش..یعنی پاهاشدکتر که متوجه منظور زین شده بود قبل از اینکه اون پسر جملهاش رو کامل کنه، جواب داد:
همون طور که گفتم آسیب جدی بهش وارد نشده؛ ولی باز هم بعد از بهوش اومدنش و انجام معاینات میشه نظر قطعی داد. امیدوارم اتفاق خاصی نیفته و ایشون در سلامت کامل بهوش بیاد؛ ولی اگر این اتفاق بیفته، برخورد شما با این قضیه خیلی روی بیمار تاثیر داره. شما باید بهش انگیزه و روحیه بدین و با این چهره هایی که من دارم از شما میبینم، چیزی جز افسردگی و ناامیدی برای بیمار به همراه نداره.باز هم چند ثانیه فقط سکوت حکم فرما بود تا اینکه جف گفت:
میخوام به بیمارستان دیگهای انتقالش بدم.دکتر اخمی کرد و نگاهش رو به جف داد:
بله متوجه شدم که قبل از عمل هم با وجود اینکه این آقایون بهتون میگفتن باید زودتر عمل بشه، خیلی اصرار داشتید تا همون موقع منتقل کنید. متاسفم من چنین اجازهای نمیدم.جف: اما آقای دکتر آمبولانس و پزشک متخصص اینجا هستن و همه چیز برای انتقالش آمادهست.
دکتر نفس عمیقی کشید و جواب داد:
نمیدونم دلیل این همه اصرار و پافشاریتون برای چیه، ولی نه من و نه بیمارستان هیچ مسئولیتی قبول نمیکنیم و مسئولیت این کار فقط با خودتونه.جف: مهم نیست! با مسئولیت خودم این کار رو میکنم.
دکتر چشم هاش رو برای مرد رو به روش چرخوند:
باید با پزشکی که میگید حرف بزنم.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!