Thirty three

165 28 6
                                        

Don't blame me for falling
I was just a little boy

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•


هندزفری رو توی گوش هاش گذاشت و پلی لیست آهنگ های مورد علاقه اش رو پلی کرد.

صبح که از خواب بیدار شده بود، بعد از یک صبحانه مختصر و دوشی که گرفته بود، شلوار گرمکن و سویشرتش رو به تن کرد و به پارک اومد.

می‌خواست ورزش کردن رو دوباره از سر بگیره و با وجود تمام چیز هایی که خودش می‌دونست و علاوه بر اون ها توصیه های فراوان زین -با توجه به اینکه مدتی از ورزش دور بود- قرار شد که با پیاده روی و نرمش های سبک شروع کنه و رفته رفته تمرین ها سنگین تر بشه.

قدم های متوسط با سرعت نه چندان کمی برمی‌داشت و از صدای آهنگی که توی گوش هاش می‌پیچید، لذت می‌برد.

وقتی خسته شد و به نفس نفس افتاد، بطری آبی خرید و روی نیمکت نشست.

موبایلش رو از جیبش خارج کرد و در همون لحظه چند پیام براش اومد و صفحه موبایلش روشن شد. پیام هایی رو که از شماره ناشناسی براش ارسال شده بود، باز کرد.

"امروز منتظرت هستیم. خوشحال میشیم بیای"

"خیلی خوشحال میشم"

"-روث"

چشم هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی از روی کلافگی کشید. به کل این دعوت رو فراموش کرده بود و الان هم با یادآوری‌ش، باز هم نمی‌دونست چی کار باید بکنه.

امیلیا دیروز باهاش حرف زده بود ولی لیام فکر نمی‌کرد به این زودی قرار باشه دیداری داشته باشن.

Flash back

روی کاناپه کنار و متمایل به همدیگه نشستن.

امیلیا که مثل همیشه لبخند زیبایی رو لبش بود، گفت:
گفتی که دیدی‌شون... می‌خوای راجع بهش حرف بزنی؟

لیام کمی فکر کرد و با متوجه شدن منظور امیلیا، گفت:
نه... چیزی وجود نداره که بخوام درباره اش حرف بزنم.

امیلیا سرش رو تکون داد:
می‌خوان باز هم ببیننت، درسته؟

لیام سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
فکر کنم...

ام: تو چی؟ تو می‌خوای ببینی‌شون؟

لیام سریع جواب داد:
نه!

امیلیا کمی بهش نزدیک‌تر شد:
چرا؟

لیام چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد نگاهش رو ازش گرفت.

وقتی دست امیلیا روی دستش نشست، نگاهش رو اول به دستش و بعد به چشم هاش داد.

ام: می‌خوای کمکت کنم که از این بلاتکلیفی در بیای؟

وقتی لیام سرش رو به نشونه "آره" بالا و پایین کرد، ادامه داد:
می‌دونی که باید باهام حرف بزنی و بهم بگی چرا نمی‌خوای ببینی‌شون تا بتونم بهت کمک کنم؟

What About Us Where stories live. Discover now