And I wonder, can I give you what you need?
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
در رو بست و کامل وارد خونه شد.
بدن خستهش رو کشید و به خاطر گرفتگی عضلاتش آهی کشید.در حالی که به سمت حمام قدم بر میداشت تیشرتش رو از تنش خارج کرد، ولی صدایی که از توی اتاق خوابش شنید، باعث شد که سر جاش وایسه و اخمی روی صورتش بشینه.
با تکرار شدن صدا، مسیر قدم هاش رو به سمت اتاق تغییر داد.
با تعجب به در بسته اتاق خیره شد.
تا جایی که به یاد داشت، هیچوقت زمانی که توی خونه تنها بود، در اتاقش رو نمیبست.اخم روی پیشونیش غلیظتر شد، با شک و تردید دستش رو سمت دستگیره در برد و اون رو پایین کشید.
سرش رو از لای در داخل برد و نگاهش رو دور اتاق چرخوند.با دیدن شخصی که پشت بهش سمت پنجره ایستاده بود، آب دهانش رو قورت داد.
طبیعتاً نباید میترسید، چون محض رضای فاک اون یه فایتر بود که سالهای زیادی رو تنها زندگی کرده و از پس خودش بر اومده.
ولی لیام نمیدونست که اون ترس عمیق توی وجودش، با دیدن اون شخص که حتی نمیدونست کیه، از کجا اومده؟سرش رو تکون داد.
بیخیال لیام مگه بچه ای؟!به خودش تشر زد و در رو کامل باز کرد.
دهانش رو برای فریاد زدن سر اون شخص باز کرد، ولی قبل از اینکه کلمه ای ازش خارج بشه، اون شخص به طرفش چرخید.
و لیام حس کرد که همونجا نفس کشیدن رو از یاد برد..._اوه لیام! اومدی! منتظرت بودم عزیزم!
یخ زدن تموم بدنش رو احساس میکرد و ضعف داشت پاهاش رو به تسلیم خودش در میآورد.
حس کرد که دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته، پس فقط به دیوار کنارش چنگ زد تا بتونه خودش رو ایستاده نگه داره.
تمام تلاشش رو کرد که نشکنه.
نه دوباره.
نه جلوی اون حرومزاده.لی: تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ تو الان باید توی زندان باشی.
دیو قهقهه بلندی سر داد و خودش رو روی تخت لیام پرت کرد.
پاهش رو روی زمین گذاشته بود و تکیه رو به دستهاش داده بود و خریدارانه سر تا پای لیام رو برانداز کرد.لیام لرزید. دیو همون طوری نگاهش میکرد که چند سال قبل توی باشگاه بهش خیره میشد.
ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت که باعث شد نیشخندی روی لبهای دیو بشینه.
د: اوه لیام. بیا اینجا عزیزدلم، لازم نیست بترسی. تو که میدونی من چقدر مهربون با تو رفتار میکنم.
لی: خ..خفه شو. ازت پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟ چجوری تونستی بیای بیرون؟! قاضی حکمت رو داده بود.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!