I will not give you up this time
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با شنیدن صدای زنگ موبایلش دستش رو دراز کرد و ساعتش رو قطع کرد. حالت دراز کشیدنش رو به طاق باز تغییر داد و چشم هاش رو با انگشت شست و اشارهاش مالوند. چند لحظه به سقف خیره شد و بعد پتو رو کنار زد و بلند شد.
با شنیدن صدا هایی از آشپزخونه متوجه شد که نایل زودتر بیدار شده. راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد و پشت کانتر ایستاد. بدون اینکه صدایی ایجاد کنه دست هاش رو روی کانتر گذاشت و حرکات نایل رو -که زیر لب آهنگ میخوند- دنبال کرد.
بعد چند ثانیه چشم های نایل به لیام افتاد. هین بلندی کشید و قدمی عقب رفت که باعث شد کمرش به دستگیره یخچال برخورد کنه. لیام خندید و سمت نایل که این بار زیر لب به لیام فحش و کمرش رو ماساژ میداد، رفت.
لی: صبح بخیر جوجه!
نایل چشم هاش رو چرخوند و بدون اینکه جوابی بده سمت قهوه جوش رفت.
لیام نگاهی به میز انداخت. سمت گاز رفت و کنار نایل ایستاد. قبل از اینکه دستش رو بلند کنه، نایل گفت:
منت کشی ممنوعه پین!لیام خندهاش رو خورد، دستش رو بلند کرد و ظرف عسل رو از کابینت بالای گاز خارج کرد.
سرش رو به طرف نایل چرخوند؛ ظرف عسل رو بالا آورد و گفت:
ولی من فقط این رو میخواستم هوران!چند لحظه به همدیگه نگاه کردن و در آخر نایل تسلیم قیافه ای که لیام به خودش گرفته بود شد و خندید.
لیام ظرف عسل رو روی میز گذاشت و بعد از اینکه نوتلا رو روی تکه کوچکی از نان تست پخش کرد، سمت دستشویی رفت.
مشغول خوردن صبحانه بودن که صدای زنگ موبایل نایل بلند شد. همون طور که نایل در حال حرف زدن با فرد پشت خط بود، لیام ظرف عسل رو برداشت و مقداری به قهوهاش اضافه کرد.
نایل تماس رو قطع کرد و با اشاره لیام به قاشق چایخوری، اون رو بهش داد.
ن: لویی بود.
لیام نگاهش کرد و منتظر ادامه حرفش موند.
ن: گفت که مامان و بابات هم امروز میان.
لیام چند لحظه دست از هم زدن قهوهاش کشید؛ سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
قهوه اش رو سر کشید و گفت:
میرم لباس بپوشم.شلوار کتان مشکی رنگی که از شب قبل آماده کرده بود رو پاش کرد و پیراهن سفیدش رو تنش کرد. همون طور که در حال بستن دکمه های سر آستینش بود، نایل توی چهارچوب در ظاهر شد و پرسید:
آمادهای؟ بریم؟لیام "آره" ای گفت و بعد از اینکه چند بار ادکلن رو به گردنش اسپری کرد، کتش رو برداشت و به همراه نایل از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!