Twenty one

194 35 39
                                    

I'm afraid that what we had is gone

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

نفسش رو بیرون داد و نگاه‌ش رو روی صفحه موبایل‌ش قفل کرد و بی توجه تماس رو رد کرد.
این هجدهمین تماسی بود که امروز رد می‌کرد.

سعی کرد ذهن‌ش رو خالی از هر چیزی کنه.
خودش رو از پشت روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد.

شاید زیادی داشت سخت می‌گرفت...


••••••••••••••••••••


با شنیدن دوباره بوق های ممتدد، با کلافگی موبایل رو از گوش‌ش فاصله داد و سرش رو بین دستاش گرفت.

تقریبا ده دقیقه ای میشد که رسیده بود و منتظر امیلیا بود.

تو این سه روز تمام تلاش‌ش رو کرده بود تا با زین حرف بزنه، اما انگار اون پسر قصد نداشت کوتاه بیاد.

به بقیه پسر ها چیزی راجع به اتفاقی که بین خودش و زین افتاده بود حرفی نزده بود چون فکر می‌کرد واقعا خجالت آوره که هفته اول رابطه‌شون این‌جوری از هم جدا افتادن.

خودش رو مقصر می‌دونست.
حس می‌کرد تمام این اتفاقات تقصیره خودشه.
نمی‌دونست باید چیکار کنه و به خاطر همین هم با امیلیا تماس گرفته بود.

می‌دونست که اون دختر حتما یه راهی جلوی پاش می‌ذاره.
حداقل امیدوار بود.
کمک امیلیا تنها امیدش بود.

با شنیدن صدای نازکی که اسمش رو بلند صدا می‌کرد سرش رو بالا آورد.
تصویری که رو به روش دید دختری بود که از فاصله نه چندان کمی به سمتش می‌دوید و بالا و پایین می‌پرید.

تک خنده ای کرد و از روی نیمکت بلند شد.

اگه امیلیا رو نمی‌شناخت و یه نفر بهش می‌گفت که اون دختر روانشناسه، بی شک می‌خندید و این حرف رو باور نمی‌کرد.

دست هاش رو باز کرد و دختر رو در آغوش گرفت.

اختلاف سنی یازده ساله‌ای که داشتن باعث نشده بود که خدشه ای به رابطه صمیمی‌شون نفر وارد بشه.

امیلیا با لبخند خودش رو از آغوش لیام بیرون کشید و به اون پسر نگاه کرد.

چند سالی بود که لیام رو می‌شناخت.
با تک تک رفتار هاش آشنایی داشت و با کوچک‌ترین رفتاری متوجه می‌شد اون پسر چه حسی داره.
و حالا...
باز هم تونست با نگاه کردن به چشم های لیام بفهمه که حال اون پسر خوب نیست.

لبخند روی لب هاش این حال بد رو نشون نمی‌داد.

ولی غم توی چشم هاش درد توی قلب‌ش رو فریاد می‌زد.
دردی که توی قلب پسری بود که امیلیا می‌تونست قسم بخوره هیج بدی توی وجودش نداشت.

What About Us Where stories live. Discover now