It's the start of us, waking up come on
Are you ready? I'll be ready•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
حوله زرشکی رنگش رو برداشت و سر، صورت و گردنش رو با اون خشک کرد و دوباره اون رو توی ساکش انداخت. بدون اینکه دوش بگیره و لباس های ورزشیش رو عوض بکنه، سریع از پله های باشگاه پایین رفت و سمت ماشینش پا تند کرد.
با سرعت میروند تا جایی که ترافیک سنگین مانع حرکت ماشین شد. لعنتی زیر لب گفت و مشتش رو روی فرمون کوبید. موبایلش رو برداشت و به نایل پیامی با مضمون اینکه ترافیکه و ممکنه دیر برسه، فرستاد.
روز قبل نایل بهش زنگ زده بود و گفته بود که قرار اون روزشون به خاطر اینکه بازپرس پرونده نیست، منتفیه و همچنین گفته بود که به امروز موکول میشه.
وقتی ترافیک کمتر شد، سرعت ماشین رو دوباره کمی بالا برد و سمت خونه لیام -جایی که قرار داشتن- رفت.
بعد از پنجاه دقیقه بالاخره به مقصدی که میخواست رسیده بود. ماشین رو پارک کرد و سمت لابی رفت. اول زنگ آیفون رو فشرد و وقتی صدای لیام رو شنید که گفت "بیا بالا" به طرف آسانسور رفت. وقتی وارد آسانسور شد دکمه طبقه مورد نظرش رو زد، به دیواره آسانسور تکیه داد و نفس عمیقی کشید. همیشه با دوش گرفتن توی باشگاه خستگی رو از بدنش خارج میکرد ولی امروز برای اینکه دیر نکنه، بیخیال دوش گرفتن شده بود و اینکه احتمالاً دیر هم کرده کلافهاش میکرد.
از آسانسور خارج شد. در خونه لیام باز بود و وقتی که وارد خونه شد در رو بست. نگاهش رو توی خونه که خیلی ساکت بود چرخوند. وقتی نه لیام و نه نایل رو توی خونه پیدا نکرد، چند قدم جلو تر رفت و با دیدن لیام توی آشپزخونه، راهش رو به اون سمت کج کرد. سلامی کرد و لیام هم در جواب -بعد از اینکه نگاهی به زین انداخت- سلام آرومی کرد.
لیام بسته نان تُست رو باز کرد و دو تا از بسته خارج کرد. با یادآوری چیزی دو تای دیگه از اون برداشت و در بسته رو گره زد.
زین آرنج هاش رو روی کانتر گذاشته بود و حرکات لیام رو دنبال میکرد.
لیام سمت یخچال رفت و با خارج کردن کالباس و پنیر چدار در اون رو بست.
دو تا تست رو روی به خودش نزدیک کرد و روی هر کدوم یک ورق کالباس، یک ورق پنیر و دوباره یک ورق کالباس گذاشت و در آخر هم تست دیگهای رو هر کدوم گذاشت.
یکی از ساندویچ های کلاب رو با چاقو -از قطر- نصف کرد و بعد هر کدوم رو توی بشقاب جداگانه گذاشت.
یکی از بشقاب ها رو کنار دست زین، روی کانتر گذاشت و خودش ساندویچی که نصف کرده بود، سمت کاناپه رفت.
زین هم بشقاب رو برداشت و دنبال اون رفت.
لیام رو کاناپه تکی نشسته بود و زین هم کاناپه ای که رو به روی اون بود رو برای نشستن انتخاب کرد.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!