Eleven

203 41 22
                                    

یک هفته از اون اتفاق گذشته بود و زین توی این یک هفته خبری از لیام نداشت. می‌دونست لیام خونه هری و لوییِ ولی هیچوقت توی تماس هاش با لویی ازش نپرسیده بود که حالش چطوره و البته لویی هم هیچی نگفته بود. از اینکه باعث اون حال پسر شده ناراحت بود؛ هر چند طوری رفتار می‌کرد که انگار این طور نیست و خودش رو مقصر نمی‌دونه ولی در واقع از اون روز آروم و قرار نداشت و دوست داشت هر چه سریع تر لیام رو ببینه و باهاش حرف بزنه. با وجود اینکه گاهی اوقات کج خلق و بد اخلاق می‌شد، نمی‌تونست تحمل کنه که باعث شده حال یک انسان بد بشه.



از تماس لویی که بهش گفته بود امشب یه دورهمی کوچک دارن و عصر بره اونجا شش هفت ساعتی می‌گذشت؛ الان جلوی در خونه ایستاده بود و منتظر بود در رو براش باز کنن.
با صدای باز شدن در نگاهش رو از کفش هاش گرفت و به چشم های لویی نگاه کرد.

لو: ساعت هشت، عصرِ عوضی؟!

زین خندید و تا اومد جواب بده صدای پایی رو شنید که بهش نزدیک می‌شد؛ وقتی دید نگاه لویی به پشت سرشِ، سرش رو چرخوند و با لیام مواجه شد.

لو: لیام بیا تو که هری کله‌ام رو کند که چرا تو رو فرستادم بری خرید.

لیام لبخندی زد و بعد از دادن جعبه شیرینی به لویی، خم شد تا بند کتونی هاش رو باز کنه.
لویی رفت داخل و زین بود که همچنان به لیام نگاه می‌کرد.
یکی دو دقیقه ای گذشت و لیام هنوز درگیر بند کتونی‌اش بود که گره کوری خورده بود و لیام تا اون رو باز نمی‌کرد بیخیال نمی‌شد.

زین پرسید:
خوبی؟

جوابی دریافت نکرد و فقط دید که لیام سمت پله رفت؛ اما قبل از اینکه به پله برسه چیزی نمونده بود که تعادلش رو از دست بده و رو زمین بیفته که زین سریع با دست چپش بازوی چپ، و با دست راستش بازوی راست لیام رو گرفت و اون رو به سمت پله ها هدایت کرد.
زین که متوجه درگیری لیام با بند کتونی‌اش شده بود، بعد از نشستن لیام روی پله دوم روی یکی از زانو هاش فرود اومد مشغول باز کردن گره شد و همینطور سکوت رو شکست:
به خاطر اینکه سرت یه مدت پایین بود، سرت گیج رفت. منم همین جوری می‌شم.

بعد از اتمام حرفش سرش رو بالا آورد و لبخندی زد:
خب گره باز شد، حالا پاشو بریم داخل.

و باز هم جوابی دریافت نکرد.
نمی‌دونست چرا ولی از اینکه لیام باهاش حرف نمی‌زنه خیلی ناراحتت بود و دوست داشت حداقل مثل قبل هی باهاش بحث کنه.

ز: تشکر نمی‌کنی؟

منظوری از حرفش نداشت فقط می‌خواست از هر دری وارد بشه تا لیام باهاش حرف بزنه.

لی: آخرین باری که تشکر کردم، خواهش می کنمی نشنیدم و بعد فهمیدم اونی که باید تشکر می‌کرد یکی دیگه بود چون مطمئنم آدرس خونه‌ام یادش نبود و این‌ جوری نمی‌تونست تعقیبم کنه و نقشه هاش، نقش بر آب می‌شد!

What About Us Where stories live. Discover now