Why do I sabotage every thing I love?
It's always beautiful until I fuck it up•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با پیچیدن صدای آیفون توی خونه سرش رو با تعجب بالا آورد و چاقوی تو دستش رو روی میز گذاشت.
حدسی راجع به اینکه کی اومده خونه اش نداشت.
با دیدن تصویر زین از آیفون لبخند بزرگی زد و در رو براش باز کرد.البته که باید میفهمید.
تو تمام این یک هفته زین با بهونه های مختلف میاومد خونهاش و بهش سر میزد.
در رو برای زین باز کرد و با لبخند روی لبش منتظر موند.
تمام این یک هفته رو از کل زندگیش بیشتر دوست داشت.
حس خوبی که کنار زین داشت قابل بیان نبود.ولی این حس خوب براش آشنا نبود.
ازش میترسید.
میترسید که زود تموم بشه؛ زندگیش هیچ وقت اون طور که دوست داشت پیش نرفته بود.
الان هم میترسید که مثل همیشه بعد از یه مدت، خوشی هاش تموم بشن و دوباره غم و درد سایه بندازن روی زندگیش.با صدای در آسانسور به خودش اومد و به زین که به سمتش میاومد خیره شد.
_ هی زین!
گفت و از جلوی در رفت کنار تا زین وارد بشه.
ز: هی تدی بر.
گفت و وارد خونه شد. مستقیم سمت آشپزخونه رفت تا خرید های توی دستش رو روی میز بذاره.
لیام با دیدن خرید ها ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و همون طور که داخل نایلون ها رو نگاه میکرد، پرسید:
چه خبره زین؟! قراره مهمونی بدی؟ز: آره لیام؛ ولی یه مهمونی دونفره. میخوام برات یه غذای مخصوص درست کنم.
گفت، کت چرمش رو در آورد و اون رو روی صندلی گذاشت و همون طور که آستین هاش رو بالا میداد به سمت نایلون ها رفت تا خرید هاش رو از اون ها خارج کنه.
لیام نگاهش رو به زین دوخته بود و حتی یک ثانیه هم ازش چشم بر نمیداشت.
باور داشت نگاه کردن به زین قطعا کاریه که هیچ وقت ازش خسته نمیشه.بالاخره نگاهش رو از روی زین برداشت و به مواد غذایی که روی میز چیده شده بودن داد و گفت:
لازم نبود این همه خرید کنی؛ همه این ها رو تو خونه داشتم.ز: خب من فکر کردم شاید همه چیزایی که لازم داریم رو نداشته باشی و اگه زنگ میزدم و ازت میپرسیدم سورپرایزم خراب میشد؛ پس همه چیز رو خریدم تا بیام و برای دوست پسرم غذا درست کنم.
لبخند عمیقی با شنیدن کلمه دوست پسر رو لبهای لیام شکل گرفت.
لی: حالا دستور پخت این غذای مخصوصت چی هست؟
زین که حالا داشت مرغ هارو برش می داد جواب داد:
مرغ، پنیر موترازلا، اسلایس گوشت و یکم پوره سیب زمینی!
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!