I'd rather try to hold on to you forever
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
خداحافظی کردن و وقتی نیمی از پله ها رو پایین رفتن، صدای بسته شدن در رو شنیدن.
ایستادن لیام باعث شد زین هم بایسته و به لیام نگاه کنه.نگاه لیام به فضای سبز کنار پله ها بود. درست همون طور که به یاد داشت، زمین با چمن های سبز پوشیده شده بود و انتهای اون ها، کنار دیوار کوتاهی که دور خونه کشیده شده بود، باغچه ای پر از گل های زیبا و رنگارنگ بود. کنج دیوار هم درخت گیلاسی که با کارن کاشته بودن، قرار داشت؛ درختی که به خاطر شکوفه های زیبایی که بهار خودشون رو نشون میدادن، کاشته شده بود.
زین سکوت کرده بود تا لیام بتونه هر چقدر که میخواد فضای خونهشون رو ببینه و خاطره های خوبی که داره براش مرور بشه. اینکه لبخند کوچکی روی لب های لیام بود، بهش ثابت میکرد که چیز های خوبی توی ذهنش میگذره.
با پایین افتادن سر لیام و وقتی چند ثانیه توی همون حالت موند، کمی زانو هاش رو خم کرد تا دیدی به صورتش پیدا کنه. با دیدن نگاه سردش به زمین و ندیدن لبخندی که تا چند لحظه پیش روی لبش بود، بهش نزدیک شد و دستش رو پشت کمرش گذاشت:
بریم؟لیام سرش رو تکون داد و جلوتر از زین حرکت کرد.
وقتی ماشین زین رو ندید، به طرفش چرخید و پرسید:
ماشینت کجاست؟!ز: تعمیرگاه! یه سری تعمیر کوچک لازم داشت.
لی: خب... برسونمت؟
زین جلو رفت و سوییچ رو از دست لیام قاپید. در حالی که سمت در راننده میرفت گفت:
نه، من میرسونمت!توی ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد.
لیام که با تعجب بهش نگاه میکرد، در ماشین رو باز کرد و نشست:
فکر کنم نیاز دارم یه توضیح کوچک بهم بدی تا منظورت رو بفهمم!زین با چهره ای نالان به لیام نگاه کرد و گفت:
برای فردا برنامه داشتم و اون ماشین لعنتی باعث شد از کار هام عقب بیفتم!لیام که منظور زین رو فهمیده بود، ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
اوه... خب مشکلی نیست. فردا نمیخوام جایی برم و به ماشین نیاز ندارم-ز: تو فردا قراره یه جای خیلی خوب بری! البته از نظر من...
لیام باز هم گیج شد و با حرص و درماندگی نالید:
زین! ازت بدم میاد وقتی مبهم حرف میزنی!زین به خاطر قیافه ای که لیام به خودش گرفته بود، خندهاش گرفت:
تو رو میرسونم خونهات و بعد با ماشین خودت میرم خونهام؛ البته از اونجایی که باید چند تا چیز بخرم قبلش میرم خرید. فردا صبح میام دنبالت و میبرمت یه جایی که خیلی قشنگه و فکر کنم تو هم دوستش داشته باشی.

YOU ARE READING
What About Us
Fiksi Penggemarیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!