I'm falling, again I'm falling again, I'm fallin'...•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
-چی؟!
-یعنی چی نمیتونی بدون مربی شرکت کنی؟!
-الکی به فینال نرسیدم که الان سر این کنار بکشم!
-خفه شو!
حرف هاش رو با عصبانیت به اتمام رسوند و بعدش موبایل رو روی تخت پرت کرد.
دستاش رو توی موهاش فرو برد و اون هارو محکم به سمت بالا کشید.
-لعنتی!
در حالی که از شدت عصبانیت تپش قلب گرفته بود و تند تند نفس میکشید، فریاد زد.
با فکری که به سرش زد سریع موبایلاش رو از روی رو تختی چنگ زد و توی لیست مخاطبینش رفت.
روی شماره مد نظرش کمی مکث کرد و با تردید بهش خیره شد.
احساس میکرد هنوز هم به اندازه کافی به اون مرد اعتماد نداره.
توی یک لحظه فقط تصمیم گرفت زنگ بزنه و قبل از اینکه پشیمون بشه، سریع شماره رو گرفت و موبایل رو به گوشش چسبوند.بعد از چند لحظه صدای زین رو شنید:
تدی بر!لیام با شنیدن لقبی که زین بهش میداد چشماش رو چرخوند و پرسید:
کجایی زین؟ز: باشگاه. چطور؟!
لی: فردا مسابقه فینالمه.
ز: خب؟!
لیام نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
انگار کسی که همیشه به عنوان مربی همراهم بود، دیشب تصادف کرده و الان بیمارستان بستریه.
الان بهم زنگ زدن و گفتن نمیتونم بدون مربی شرکت کنم. اممم، داشتم فکر میکردم که میشه، میشه تو...؟ز: من مربیت باشم؟
لی: اره؟!
ز: خب باشه، مشکلی نیست. امروز بیا باشگاه.
لی: واسه چی؟!
ز: واسه اینکه تمرین کنی و برای اینکه من مربیتم؟!
لی: وات د فاک زین! من خودم تمرین میکنم. حتی کسی که به عنوان مربی همراهم بود هم مربیم نیست. من فقط وقتی تازه شروع کرده بودم و نیاز به آموزش داشتم، مربی داشتم! خیلی وقته که خودم تنهایی تمرین میکنم.
ز: دلیل نمیشه. اینا همه قبل از این بود که اسم من اونجا به عنوان مربیت ثبت بشه!
لیام تقریبا نالید:
زین! من جدیم!زین بعد از چند ثانیه سکوت جواب داد:
منم جدیم تدی بر! ولی خب، باشه؛ مسابقه ساعت چنده؟لی: شش؛ خودم میام دنبالت.
ز: مگه قبول کردم؟!
لی: چی؟!
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!