Need you when I'm broken
When I'm fixed
Need you when I'm well
When I'm sick•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
کلافه از اینکه پسرا قرار نیست همراهش بیان اخمی روی صورتش نشوند.
این براش آسون نبود که بعد از هشت سال، برای چند ساعت کنار کسایی باشه که روزی به بدترین شکل ممکن اون رو پس زدن و حتی بخواد باهاشون تولدش رو جشن بگیره.
زین بهش گفته بود که روث زنگ زده و هر چهار تاشون رو دعوت کرده ولی به نظرشون بهتره که لیام تنها بره تا بتونه زمان خوبی رو با خانوادهاش داشته باشه.
با اینکه قبلا هم به دیدنشون رفته بود ولی استرس داشت.
دفعه قبل قصد داشت سریع خونه رو ترک کنه که حضور زین مانعش شد.ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و نگاهی به نمای خونه انداخت.
زیر لب با خودش گفت:
بیخیال لیام، این چیز سختی نیست. اون ها خانوادهات هستن.ولی صدایی توی ذهنش فریاد زد که سخته.
جمع خانوادگی بعد از هشت سال؟!
اگر فقط یه دیدار ساده بود قطعا لیام انقدر استرس نداشت.
ولی این تولدش بود.
تولدی که بعد از هشت سال قرار بود کنار خانوادهاش باشه.
هیجان داشت، مضطرب بود، میترسید...
نمیتونست انکار کن ترس اینکه دوباره اون رفتار ها تکرار بشه توی وجودش نیست.
اگر به خاطر عذاب وجدانی که میدونست بهش دچار میشه نبود، الان قولش رو زیر پا میذاشت و هر چه سریع تر از اونجا دور میشد.با اینکه میدونست امیدی به اینکار نیست، موبایلش رو از روی صندلی شاگرد برداشت و شماره هری رو گرفت:
هی هرولد.ه: هی لی. رسیدی؟
لی: اممم هری؟ میشه بیام...
لیام با لحنی که میشد درموندگی رو حس کرد شروع کرد، ولی قبل از اینکه جملهاش رو کامل کنه صدای نگران هری بلند شد:
چیشده لیام؟ باز اذیتت کردن؟ جف چیزیگفته؟ خدای من...هری تند تند سوال میپرسید و اجازه حرف زدن رو به لیام نمیداد:
نه، هری نگران نباش._ چیشده هری؟
صدای نایل واضح شنیده شد و لیام متوجه شد که هری گوشی رو اسپیکر گذاشت.
و البته که لیام میدونست زین هم اونجاست.
کسی که تو این چند روز تمام تلاشش رو کرده بود تا هر دفعه که لیام میگفت منصرف شده، نظرش رو برگردونه و اون رو به خونه خانوادهاش بفرسته.لی: نه نه... هیچی نشده. یعنی حتی تو خونه هم نرفتم. فقط... نمیخوام برم. بیام اونجا؟ هری....
اخر جملهاش با مظلومانه ترین حالت ممکن هری رو صدا کرد و آرزو کرد که زین مثل این چند روز سعی نکنه تا قانعش کنه.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!