Thirty

200 31 17
                                    

A million shards of glass
That haunt me from my past

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

روی نیمکتی که در دورترین نقطه و جایی که دید کمی بهش می‌شد داشت، نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش خارج کرد.

سیگار رو بین لب هاش گذاشت، با دست راستش جلوی نسیم ملایمی که می‌وزید رو گرفت و با دست چپش فندک رو بالا آورد و سیگار رو روشن کرد.

دوباره مردد شده بود. از طرفی حرف های لیام رو به خاطر موقعیتی که توش قرار گرفته بود می‌دونست و از طرفی هم اون ها رو خواسته قلبی لیام می‌دونست.

نیاز داشت با کسی حرف بزنه و این رو می‌دونست‌‌، ولی با این وجود، نمی‌خواست که افکارش رو با کسی در میون بذاره.

بیشتر از هر چیزی دلش می‌خواست که زمان به عقب برگرده. برگرده به چند ماه پیش، زمانی که رابطه‌اش با لیام شروع شد. شاید هم عقب‌تر، وقتی برای اولین بار دیده بودش. البته که اون اولین دیدارشون محسوب نمی‌شد...
اولین دیدارشون رو هفت سال پیش داشتن.

وقتی دوباره یاد اون روز افتاد، با عصبانیت -بدون اهمیت به روشن بودن سیگار- اون رو تو مشتش فشرد و وقتی مشتش رو باز کرد، نگاهش رو به ذرات کوچکش که روی زمین می‌ریختن داد و اون ها رو دنبال کرد.

چند ثانیه به اون ها خیره شد و بعد دوباره سیگاری رو از پاکت خارج و روشن کرد.

وقتی سرش رو بالا آورد، لویی رو دید که به سمتش میاد. لبخند کوچکی زد و تا زمانی که اون پسر کنارش بشینه، نگاهش رو ازش نگرفت.

لو: تا کی می‌خوای خودت رو با سیگار خفه کنی؟

از لحنش متوجه شد که این قضیه لویی رو آزار می‌ده. پک دیگه ای به سیگارش زد، اون رو روی زمین انداخت و با نوک کفشش خاموشش کرد و بعد، دود رو بیرون داد.

ز: پیشنهاد بهتری داری؟!

لویی هم مثل زین، به جلو خم شد، آرنج هاش رو روی زانو هاش گذاشت و گفت:
تا قبل از اینکه لیام بهوش بیاد چیزی نگفتم. با خودم می‌گفتم که وقتی لیام بهوش بیاد درست میشه؛ ولی زین... این چندمین سیگاریه که تو این چند ساعت کشیدی؟!

وقتی سکوت زین رو دید ادامه داد:
پرسیدی پیشنهاد بهتری دارم؟ آره، دارم. حرف زدن! حرف بزن زین. هیچی با ساکت موندن و خود خوری کردنت درست نمی‌شه. هیچی با پاکت پاکت سیگار کشیدنت در روز، درست نمی‌شه. خودت تنهایی نمی‌تونی این چیزی که تو ذهنت هست رو حل کنی. اگر می‌تونستی، تا الان همه چی بر طرف شده بود؛ ولی وقتی انقدر طول کشیده یعنی تنهایی از پسش بر نمیایی. زین هیچ ایرادی نداره چیزی که ذهنت رو مشغول کرده به زبون بیاری. کسی قرار نیست قضاوت یا سرزنشت کنه؛ نه تا وقتی طرف مقابلت منم!

بعد از گذشت چند ثانیه، وقتی از اینکه زین باهاش حرف بزنه ناامید شد، از جاش بلند شد. اما هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بود که صدای زین رو شنید:
می‌ترسم...

What About Us Where stories live. Discover now