I wanna feel your love
Just give me all your trust•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ادکلنش رو رو از روی میز برداشت و چند بار روی گردن و هودیاش اسپری کرد.
نفس عمیقی کشید و خودش رو برای بار آخر توی آینه برانداز کرد.
بعد از اینکه از کامل بودن تیپاش مطمئن شد سوییچ و کاپشنش رو برداشت و به سمت در حرکت کرد.باید دنبال نایل میرفت و همراه بقیه برای سال نو چینی، به محله چینی ها میرفتن.
این کار رو از وقتی با جنیفر آشنا شده بودن هر سال انجام میدادن؛ اون دختر معتقد بود انرژی مثبتی اون شب سر تا سر اون محله رو فرا میگیره و باعث حال خوبشون میشه.
اون ها تا صبح توی اون خیابون های رنگی رنگی و شلوغ راه می رفتن، حرف میزدن و غذاهای مختلف اون هارو امتحان میکردن.
پارسال سال اولی بود که لویی هم بیناشون حضور داشت ولی لیام و نایل مجبور بودن به خاطر تحقیق دانشگاه نایل به نیویورک برن و توی جمع دوستانه اون ها حضور نداشته باشن.
ولی اون ها با دوستهاشون تماس گرفتن تا جای خالیشون، بینشون حس نشه.
وقتی در حال حرف زدن با هری بود، صدای شخصی که هری رو صدا میزد برای لیام نا آشنا بود و هری اون رو دوست لویی معرفی کرده بود.حالا امسال همهشون جمع بودن.
لیام خوشحال بود!
بابت تمام این حال خوب خانوادهاش خوشحال بود و چیزی به غیر از این نمیخواست.سوار ماشین شد و استارت زد.
حرف های هری هر لحظه توی ذهنش مرور میشد.
Flash back
هری دیگه طاقت نیاورد و سر لیام رو تو آغوش گرفت.
لیام حق داشت که زندگی کنه.
حق داشت عاشق بشه.
ولی داشت این حق رو از خودش می گرفت.ه: لیام! لطفا گریه نکن. چرا... چرا فقط با زین حرف نمیزنی و مشکلات رو بهش نمیگی؟
شونه های لیام از شدت گریه میلرزید و این باعث شد که هری مکث کنه و چشم هاش رو با درد روی هم فشار بده.
شونه های لیام رو گرفت و از خودش جداش کرد. با گذاشتن دستش زیر چونه لیام، اون پسر رو مجبور کرد که به چشم هاش نگاه کنه.
ه: به من نگاه کن لیام. تو باید با زین حرف بزنی، باید بهش در مورد دلیلت بگی. این واقعا یه مشکل بزرگ نیست.
به چشمای قرمز پسر رو به روش نگاه کرد و فشرده شدن قلبش رو احساس کرد.
لیام لایق این همه درد نبود... واقعا نبود!ه: این دلیل نباید باعث این شه تو از کسی که اینجوری به خاطرش گریه میکنی بگذری! فهمیدی؟
End of flash back
به حرف های هری خوب فکر کرده بود.
بخشی از وجودش مهر قبولی رو روی اون حرف ها میزدن؛ ولی بخش دیگه وجودش هنوز سعی داشت که لیام رو از زین دور نگه داره.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!