Twenty three

199 33 41
                                    

So go ahead and break my heart again
Leave me wonderin' why the hell I ever let you in
Are you the definition of insanity?
Or am I?
Oh, it must be nice
To love someone who lets you break them twice

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

🎼 Sleep At Last - Already Gone

سرش رو بین دست هاش گرفته بود و پاهاش رو تند تند تکون می‌داد.
سیگار بین انگشتهاش می سوخت و زین هیچ توجهی به اینکه داره دستش رو میسوزونه نداشت

کلافه بود.
هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمی‌کرد که کاری که چند سال پیش انجام داده، روی زندگی‌ش تاثیر بذاره.

معلومه که عذاب وجدان گرفته بود.
خیلی زیاد.
ولی بعد از یه مدت دیگه براش عادی شد و صدای گریه های پسری که بهش التماس می‌کرد تا ولش کنه از ذهن‌ش پاک شد.

برای کاری که کرده بود و باعث شده بود که  الان لیام رو نداشته باشه ناراحت بود... عصبانی بود!
اما دلیل اصلی حال بدش فکر کردن به عذابی بود که لیام کشیده بود.
تصور اینکه تدی برش به اون آدم عوضی و مغرور، برای رها کردن‌ش التماس می‌کرده و اون فقط می‌خندیده، زین رو تحریک می‌کرد تا بره و دیو رو با بدترین روش های ممکن شکنجه بده.

جوشش خشم رو توی وجودش احساس می‌کرد و هر لحظه این حس بیشتر و قوی تر می‌شد.

دست‌ش رو روی زمین گذاشت و به کمک اون از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه حرکت کرد.

سردرد داشت امونش رو می‌برید و زین مطمئن بود اگه ذره‌ای دردش بیشتر بشه -از شدت درد- سرش رو از تنش جدا می‌کنه.

با سوزشی که کف پاهاش احساس کرد فهمید که یه تیکه از شیشه خرده های روی زمین توی پاش رفته ولی بدون اینکه اهمیت بده به راهش ادامه داد.

خودش رو به کابینت رسوند سیگارش رو توی سینک پرت کرد و به سرعت دو تا قرص رو از فویل آلومینیومی خارج کرد و با نوشیدن لیوان آبی که روی میز بود و نمی‌دونست چه مدته اونجاست، اون رو قورت داد.

از توی آشپزخونه خونه نگاهی به خونه داغون شده‌اش انداخت.

میز جلوی مبل کامل برگشته بود و یکی از پایه هاش خم شده بود.
گلدون بزرگی که بین دو مبل گذاشته بود حالا وسط خونه افتاده بود و خاک داخل اون تقریبا همه جای خونه دیده می‌شد و برگ‌ های گیاه داخل‌ش به خاطر قدم هایی که زین روی اون ها برداشته بود، له شده بودن.

ذهنش انقدر آشفته بود که به هیچ‌‌کدوم این‌ ها اهمیت نده.

تلاش می‌کرد که افکار توی ذهنش رو مرتب کنه تا بتونه کاری انجام بده.
نمی‌تونست فقط بشینه و تماشا کنه که لیام ازش فاصله می‌گیره.
نمی‌تونست و نمی‌خواست.
اون فقط لیام رو می‌خواست.
بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
هیچ وقت -حتی زمانی که به لیام پیشنهاد داد- فکر نمی‌کرد به این مرحله از دوست داشتن برسه؛ ولی رسیده بود.
حالا فقط می‌خواست کسی که دوستش داره رو برای خودش نگه داره.

What About Us Where stories live. Discover now