I'm afraid of what I'm risking if I follow you
Into the unknown
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
4 months later
_ آره همینه!
صدای بلند نایل باعث شد که هری بترسه و پاکت شیر قبل از اینکه توی یخچال گذاشته بشه، از دستش رها بشه.
_ چه مرگته نایل؟! ترسیدم عوضی!
لیام ظرف پاپ کورن رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و خودش رو به هری رسوند و همون طور که داشت اون پسر رو به سمت صندلی هدایت میکرد، گفت:
_محض رضای خدا فقط میشه دست از سر اون دستگاه لعنتی بردارین و بیاین کمک؟!ز: کامان لیام اذیت نکن؛ داریم بازی می کنیم!
هری هق هق فیکی کرد و نگاهش رو به لیام دوخت:
_لی این ها آخرش من رو میکشن!نگاهش رو به زین و نایل دوخت و با حرص ادامه داد:
من دارم سعی میکنم یه جشن کوچیک و قشنگ برای سالگرد دوستی خودم و لویی بگیرم؛ شما قرار بود بیاید کمک کنید، نه اینکه فیفا بازی کنید!ن: ما بهتون پیشنهاد دادیم که کیک رو از بیرون بگیریم؛ تو گفتی که میخوای کیک رو خودت بپزی، چرا گردن ما میندازی؟! بعدش هم لیام هست دیگه، کمکت میکنه.
گفت، شونه ای بالا انداخت و به بازی کردنش ادامه داد.
هری با حرص به سمت اون دوتا پسر خیز برداشت ولی دست لیام که روی شونه هاش قرار گرفت اون رو دوباره سر جاش برگردوند.لیام لبخند دلگرم کننده ای روی لباش نشوند:
_ هی هی هی! من اینجام هری. باهم دیگه همه کار هارو انجام میدیم و من بهت قول میدم که لویی خیلی از این جشن خوشحال میشه. به اون دوتا عوضی هم کاری نداشته باش؛ همون بهتر که تو دست و پامون نباشن.و در ادامه حرفش چشم غره ای به اون دو نفر رفت.
زین که حرکت لیام رو دیده بود تک خنده ای کرد و با شیفتگی به اون پسر خیره شد.
انکار نمیکرد که از اون پسر خوشش اومده و منتظر یه فرصت بود تا بهش بگه.
فرصتی که چهار ماه بود به دستش نیاورده بود؛ با یادآوری اینکه تو این چهار ماه نتونسته بود با لیام تنها بشه، پوفی کشید.
لیام که سنگینی نگاه زین رو روی خودش حس کرد، نگاهش رو بهش دوخت و سرش رو به نشونه چیه تکون داد.
زین همون طور که به لیام خیره شده بود، لبخندش رو عمیق تر کرد و مثل خود لیام سرش رو به نشونه هیچی بالا انداخت و زل زدناش ادامه داد؛ ولی با صدای بلندی که شنید اخماش رو تو هم کشید و به سمت نایل برگشت._ آره باختی آقای مالیک! خانوم ها و آقا-
مکثی کرد و ادامه داد: اشتباه شد! خانوم نداریم.
آقایان برنده رو اعلام میکنم، مستر نایل هوران. خواهش میک-
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!