part42

2.4K 555 225
                                    

حرف های انتهای پارتم مهمه بخونین!!

___________

-: از اون برام بگو.. چطوری بود؟

لحظه ای به دختری که به تازگی خواهرش شده بود نگاه کرد،
حس میکرد دلش میخواد بخنده،
به زندگیش، به دردهاش، به سرنوشتش و به سنگ قبر پدری که تاحالا ندیده بودش!!

+: جدی، سرد.. خیلی کم پیش میومد که لحظات پدر دختری داشته باشیم. بیشتر توی کارش غرق بود.. تو شبیهشی، مخصوصا گوش هات!

لبخند کمرنگی روی صورت دختر نشست، که توی هوای سرد گورستان اطراف، اصلا دیده نشد.
+: دیده بودیش.. هیچی یادت نمیاد؟

نگاه هردو به سنگ قبر گرون قیمت دوخته شده بود،
یادش نمیومد، ذهنش انقدر آشفته بود که نمیتونست روی خاطرات پراکنده ی ذهنش تمرکز کنه.

+: مامانت، وقتی بدنیا اومدی، می اوردت عمارت پیش بابا مخصوصا وقتی نوزاد بودی. تقریبا سه روز تو هفته، اون اوایل جونگین هم باهاتون بود.

...........
...................

سال 1993 | عمارت پارک

پسربچه، برادر کوچولوش دست مامانش داد و سعی کرد لب هاش اویزون نکنه و به اینکه اون داشت یولی کوچولوش رو ازش میگرفت فکر نکنه.
مامانش با لبخندی دستی روی سرش کشید
: -زود برمیگردم باشه؟ یکم منتظر بمون توی حیاط بازی کن.

سری به معنای تایید تکون داد و به برادر کوچیک ترش که با لباس بنفش رنگش بین بازوهای مادرش لم داده و انگشتش توی دهنش بود، نگاهی کرد و براش دستی تکون داد که بچه با تکون دادن پاهاش و دراز کردن دست هاش به سمتش با خنده ای ذوقش به برادر بزرگ ترش نشون داد
از واکنشش با ذوق لپ های تپلش بوسه ای زد
-:  باشه مامان.

مامانش گفته بود دیدن دوستش اومده. دوستی که زیاد به دیدنش میومد و همیشه جونگین رو توی حیاط منتظر میذاشت تا برگرده.
سمت جایی از باغ که میدونست پارک بازی راه افتاد تا وقتش بگذره، سوار تاپ فلزی سبز رنگ شد.
حالا که مامانش نبود، میتونست از موقعیت استفاده کنه و کارای خطرناک بکنه، پس بدون اینکه سرعتش کم کنه از روی تاپ پرید. قبلا چندباری دیده بود که بچه ها میپرن اما نمیدونست چرا نشد روی پاهاش فرود بیاد و به جاش با زانو روی سنگ ریزه های سفید رنگ زیرش افتاد
آخی از گلوش در رفت و زانوی خونیش گرفت.
دست ظریفی دست هاش کنار زد
-: نوچ، ببینبا خودت چیکار کردی!!

چشم های تار از اشکش رو چندبار با دست مالید تا بهتر ببینه
دختربچه ای با موهای روشن خرمایی رنگ با پیراهن پفی صورتی رنگی جلوش روی زمین نشسته بود و بهش اخم کرده بود.
میشناختش؛ هر وقت میومد اینجا، اون هم بود و سعی میکرد باهاش دوست بشه اما جونگین نمیفهمید چرا باید با کسی که قرار نبود زیاد ببینه دوست بشه.
متقابلا اخمی کرد و دست دختر کنار زد
-: آخ دست نزن بهش..

chocolate and iceWhere stories live. Discover now