part 33

2.6K 452 222
                                    

*اگه جایی که اهنگ پلی میشه با اهنگ بخونین خیلی جذاب تر خواهد شد،
اهنگ توی چنل تلگرام @paradisefic هست

••••○○○○○••••

فلش بک سال 1998

زن به ارومی دست پسر فشار داد: بابا اومد فکر کنم، میتونی پیش یول بمونی؟

از پنجره ی قدی کنار تخت به باغ که از دروازه های بزرگ اهنی انتهاش ماشین مشکی رنگ وارد میشد نگاهی انداخت، با سکوتش، زن صورتش گرفت و به طرف خودش چرخوند.
-: هی، من حالم خوبه، نگران من نباش! فقط حواست به داداشت باشه، باشه؟

پسر سرش رو کنار کشید و از روی تخت بلند شد
+: خوب نیستی، من دیگه بچه نیستم که بتونی گولم بزنی! و چرا اینطوری شد؟، همه ی اینا تقصیر توئه مامان!

میدونست جمله هاش برای زن دردناکن، میدونست نباید به مامان مریضش این حرف هارو بزنه اما نمیفهید، واقعا نمیفهمید چرا زندگی ارومشون اینطوری نابود شده بود، و تاجایی که قلب و فکر نوجوانش تشخیص میداد شروع کننده ی این بدبختی مامانش بود!
چشم های پر شده از اشک مادرش قلبش رو لرزوند، نمیخواست اون چشم هارو اشکی ببینه، خواست عذرخواهی کنه اما مادرش زودتر از خودش به حرف اومد
-: من متاسفم جونگ! جدی میگم من خیلی خیلی متاسفم ، برای همه چی برای اینکه خودخواه بودم برای اینکه..

سرفه هاش همراه هق هق گریه هاش نذاشت جمله هاش رو ادامه بده، دستپاچه سمت مادرش رفت و لیوان ابی دستش داد: اشکالی نداره، نمیخواد به خودت فشار بیاری

در اتاق باز شد و قامت قدبلند پدرش توی اتاق سایه انداخت و عطر تلخش فضای گرفته ی اتاق رو پر کرد
پسر سریع اب رو کنار گذاشت و صاف ایستاد
+: سلام

مرد با تکون سر جواب داد و مشغول ازاد کردن کروات و دراوردن کتش شد
-: نمیخوای بری بیرون؟

پسر گیج شده نگاهش رو بالا اورد به پدرش و بعد به مادرش که هنوز درگیر سرفه های کوتاهی بود انداخت: ولی..

-: رو حرف من ولی نداریم. یادت که نرفته؟

سری به معنای نه تکون داد و از اتاق خارج شد، همون موقع برادر کوچیک ترش با سرعت داشت سمتش میومد
-: هی هی.. کجا با این عجله؟

پسر با نفس نفس ایستاد و به زانوهاش تکیه داد تا بتونه نفس بگیره
+: اومدم به بابا سلام کنم، دیدم که اومد

پسر بزرگ تر لبخند زد و شونه های پسر کوچیک تر گرفت: لازم نکرده ، با من میای بریم توی اتاقت و میشینی پای کارای مدرست!

+: ولی..

-: ولی نداره یول، زودباش، بابا فعلا میبینی که چطوریه، هرچی ازش دورتر باشیم بهتره. حالا بیا بریم.

پسربچه نگاه ناامیدی به در بسته ی اتاق پدر مادرش انداخت و توی همون حال به دنبال برادرش کشیده شد.
از وقتی یادش میومد، همین بود!
هرکاری که میکرد تا مورد تایید پدرش قرار بگیره، هرکاری میکرد که باباش نگاه های افتخارامیز و مهربونی که به جونگین داره به اون هم داشته باشه، فایده نداشت!
اون فقط یه بچه ی کوچیک بود که دنبال توجه پدرش بود، چیزی که نصیبش نمیشد
..........

chocolate and iceWhere stories live. Discover now