part14

2.9K 446 40
                                    

Chanyeol prov

اصلا انتظار نداشتم که مارو ببینه ، دوست داشتم خودم بهش بگم
اینطوری باهم دیدنمون اصلا توی بهتر کردن ماجرا کمکی نمیکرد!
ولی چیز بدی که نمیخواست بشه؟! سهون حتما درک میکرد
داشتم اینارو به خودم میگفتم ولی قلبم که با سرعت خودشو به قفسه سینم میکوبید انگار سعی داشت بگه که دارم چرت میگم و یه حس نگرانی عجیبی رو توی دلم میریخت
دست سرد شده ی بکهیون رو تو دستم گرفتم و اروم گفتم: نگران نباش چیزی نیست ! سهون حتما درک میکنه! الان بیا بریم پیشش!اصلا شایدم ندیده باشه!
معلومه که چیزی نمیشد
سهون از قبل میدونست بکهیون و من گی ایم
و احتمالا سخت نبود فهمیدن اینکه بین ما چی پیش میاد!
پس با خیال راحت تر شده ای دست بکهیون رو فشار اطمینان بخشی دادم و از اشپزخونه خارج شدم
.....

سهون روی مبل نشسته بود ، ارنجش روی زانوهاش بود و سرش رو توی دستش گرفته بود
خوب بخوایم صادق باشیم ژستش باعث شد اون خیال راحت تر شده ای که تازه بدستش اورده بودم کاملا بی معنی بشه..!

با بکهیون کنارم ، کمی دور تر از سهون وایساده بودیم و هیچ کدوم نمیخواستیم این سکوتی که همه میدونستیم ارامشِ قبل طوفانِ بهم بزنیم!
تو ذهنم داشتم حرفایی که باید به سهون بزنم رو مرور میکردم
ضربان قلبم اونقد زیاد بود که انگار اون میدونست چی میشه ولی مغزم نه!
هرطور فکر میکردم قرار نبود چیز خاصی بشه
اخه اینکه چیز خاصی نبود بود؟!

دستای سهون که روی سرش و لای موهاش بودن کمی منقبض شد ، و بعد چند ثانیه صدای خش دار سهون بلند شد: بکهیون ، برو تو اتاقت

بکهیون که فقط به زمین زل زده بود با صدای سهون کمی از جا پرید و سرشو بلند کرد: چی؟

سهون سرشو بلند کرد و چشمای سرخش باعث شد دهن بکهیون که برای اعتراض باز شده بود بسته بشه ،
اروم دستاشو مشت کرد و سمت اتاقش رفت

باز سکوت شده بود و حقیقتا من الان دیگه یکم ترسیده بودم
سهون رو تاحالا اینطوری ندیده بودم
فقط صبر کردم تا خود سهون شروع کنه

بالاخره سهون دستی به صورتش کشید و صداش شنیده شد: ۱۰ سال

از حرفش گیج شدم ، فقط نگاهش کردم
که ادامه داد
-: ۱۰ سالِ که برای بکهیون هم پدرم هم مادر

خوب اینو میدونستم، میخواد به چی برسه با این حرفا؟!
سکوتم رو ادامه دادم
و سهون حرفش رو

سخت حرف میزد ، دستاش هی مشت میشد و بعد باز میشد
حالتش بهم میگفت که خیلی داره جلوی خودش میگیره که بهم حمله نکنه
بیشتر گیج شدم ، واقعا نیازی به این همه عصبانیت بود؟
دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: من فقط ۱۷ سالم بود!حدودای ۹ شب بود ، بارون نم نم میومد و من اون روز خوشحال بودم، بابا استخدام دائم تویِ ایستگاه بنزینی شده بود که مامان کار میکرد! بهم زنگ زده بودن که بکهیون رو بیارم تا شام رو بیرون بخوریم و یه جشن کوچیک بگیریم! تو پیاده روی خیابون رو به رویی ایستگاه منتظرشون بودم

chocolate and iceWhere stories live. Discover now