part41

2.4K 529 220
                                    

سال 2005 | ۱۲ آگوست ساعت ۱۰ صبح

سرش توی گودی گردنش فرو برد و بیشتر هق زد، دست پسر بین موهاش کشیده میشد و قلب آسیب دیده اش رو کمی، آروم تر میکرد
+: هیشش.. همه چی درست میشه

پیشونی اش به گردن داغش تکیه داد
-: هیچی.. درست نمیشه.. یول.. اون.. مامان..

بین گریه هاش گفت و پسر سعی کرد با بیشتر فشار دادنش به خودش، آرومش کنه. بخاطر گریه هاش، حالا اونم به گریه افتاده بود
+: باهم از پسش برمیایم جونگینم. چانیول همیشه برادر تو میمونه و تو میتونی از یولی مراقبت کنی، از منم مراقبت کنی از بابا و مامانتم مراقبت کنی. چون تو قوی ترین و مهربون ترین آدمی هستی که دیدم

سرش از توی گردن پسر بیرون آورد و با چشم های اشکی نگاهش کرد
-: واقعا اینطوری فکر میکنی؟

لبخندی لب های ظریف و زیبای پسر تزیین کرد، که تضاد واضحی با چشم های اشکی اش داشت
+: معلومه عزیزِ من

اشک تازه ای که از چشم جونگین به پایین سر خورده بود با پشت انگشتت پاک کرد

لب های خشک و درشت پسر با کمی مکث به سمت بالا کشیده شدن و مرحمی روی زخم های قلبش شدن
-: خیلی زیاد عاشقتم لولو..

+: من بیشتر خرس کوچولویِ لو!

لب هاش روی لب های پسر کوبید و آرامش به روح خسته ی آسیب دیده اش با هر مکش به اون لب های شیرین برمیگشت.
از لب های شیرینش جدا شد و وقتی لوهان به سمتش به طلب بیشتر لب هاش خم شد با گرفتن بازوهاش نگهش داشت
-: باید بری لو.. اینجا امن نیست و از دیشب اصلا همه چی بهم ریخته، میبینی که وضعیت رو.. اینجا نباشی بهتره. منم دیگه باید برم.. تا هیونبین پیدام نکرده.

......

هیونین؛ مشاور و منشی پدرش سمت عمارت کشیدش
+: جونگین، کجا بودی؟ بابات خیلی درگیره و خانوم داره بی تابی میکنه و تورو میخواد.

-: معلوم هست اینجا چخبره..؟

کلتی توی دستش گذاشت
-: گوش کن. بابات با کشتن لیدر کد، همه چی رو بهم ریخته. دنبال بابات و هرکی که دستشون بهش برسه میگردن. اما اونقد جای نگرانی نیست چون بابات براش نقشه داشت خیلی وقت بود داشت روش کار میکرد. الان ما فقط باید مراقب باشیم تا بتونه همه چی رو کنترل کنه.

با گوش دادن به حرفاش وارد عمارت شد ، با شنیدن سروصداها به سرعت سمت اتاق مادرش دوید.
پرده ها کشیده شده بودن و اتاق تاریک بود. جثه ی ظریف مادرش که با گریه گلدونی رو به طرف خدمتکاری پرت میکرد باعث شد قلبش به درد بیاد. دیدن مادرش باعث میشد قلبش درد بگیره، عاشقش بود چون مادرش بود و ازش متنفر بود چون اون کسی بود که زندگیشون رو بهم ریخته بود. و این حس عشق و تنفر، حس دردناکی بود.

با تقلاهای بیشتر مادرش؛ داد زد
-: مامان. تمومش کن.

زن با شنیدن صدای پسرش؛ دست از تقلا برای رها شدن از دست دو خدمتکار خانومی که سعی در نگه داشتنش داشتن، کشید و سمت پسر چرخید
+: خدایا جونگین.. اومدی؟

chocolate and iceWhere stories live. Discover now