فلش بک سال 1992
روی تخت ، هواپیمای کوچیک چوبی توی دستش رو به شکل های نامنظمی توی هوا میچرخوند.
با شنیدن صدای در که احتمال زیاد نشانه ی ورود پدرش و رفت و امد بود، با خوشحالی روی تخت نشست و هواپیماش رو روی تخت جا گذاشت،
با بیشترین سرعتی که پاهای کوچیکش بهش اجازه میداد سمت بیرون و راه پله دوید
با گرفته شدن مچ دستش تقریبا سر خورد ولی قبل از اینکه زمین بخوره ، توسط همون دست صاف نگه داشته شد
-: اقای جوان ؛ کجا با این عجله؟ الان وقت خوابتونهپسربچه با تکون های زیاد و زوری که به نظر خودش زیاد میومد، سعی کرد دستش رو از دست زن جدا کنه: ولم کن، ول کن میخوام برم پیش ددی
زن سعی کرد پسربچه رو عقب بکشه: اما الان باید خواب باشی!
پسر بچه ی درحال تقلا، اخمی رو به زن کرد: هی مانلا ، اگه الان نذاری برم به بابام میگم که ظهرها به جای اینکه برام کتاب بخونی بهم دفتر نقاشی میدی و بعد با دیوید باهم توی اتاق مهمان میرین!
رنگ زن کمی پرید و به سرعت دست پسر ول کرد: اوه نه نه ، من و دیوید؟!
خنده ی مضطربی کرد: حتما اشتباه دیدین اقای جوان!
پسر که حالا مچ دستش ازاد شده بود ، لبخند پیروزمندانه ای زد: هومم اشتباه که ندیدم اما اگه میخوای اشتباه دیده باشم یه لیوان شیرکاکائو گرم وقتی برگشتم توی اتاقم برام بیار!
و به سرعت سمت پایین پله ها سرازیرشد
.
از در نیمه باز و نور اتاق ، متوجه ی حضور پدرش توی اتاق کارش شد
بدون سرو صدا و روشن کردن چراغ های بیشتر ، به سمت اتاق رفت
از وقتی مادرش نبود ، پدرش رو هم خیلی کمتر میدید؛
و بشدت دل تنگ پدرش شده بود
اروم سرکی به داخل اتاق کشید،
نیم رخ مرد که پشت میز نشسته بود رو از زاویه ای که قرار داشت و توی نور اتاق میتونست ببینه،
مرد درحالی که سیگاری نیم سوخته بین انگشت هاش بود و به سختی لیوان پایه کوتاه شیشه ای که از مایع طلایی رنگی پر شده بود رو چنگ زده بود، به چیزی که روی پاش بود نگاه میکرد و پسربچه مطمئن بود که قطره اشکی از گونه ی پدرش به پایین سر خورد رو دید؛
با بغضی که متقابلا به گلوش چنگ زده بود، در هل داد و وارد اتاق شد
-: دد؟مرد سمت پسربچه چرخید: اوه، تو چرا هنوز بیداری؟
لیوان روی میز رها کرد و سیگارش بعد پوک عمیقی ،توی جاسیگاری خاموش کرد
پسربچه سمت مرد حرکت کرد و بعد از قرار گرفتن جلوی مرد ؛ دست هاش به معنای بغل باز کرد و با چشم های درشتش به مرد نگاه کرد
مرد که نمیتونست جلوی چشم های درشت پسرش بیشتر از این مقاومت کنه بالاخره لبخندی زد، جعبه ی روی پاش روی میز گذاشت و با کمی خم شدن، پسر توی بغلش و روی پاهاش نشوند: مرد بزرگِ من چطوره؟پسربچه دست هاش دور گردن مرد حلقه کرد: دلم برای مامی تنگ شده!
و سرش توی گردن پدرش فرو کرد
مرد، نفس عمیقی کشید: منم همینطور..!!
YOU ARE READING
chocolate and ice
Romance♧اسم فیکشن: شکلات و یخ ♤ژانر: رومنس، اکشن، انگست، رازآلود، اسمات ♧کاپل: کایهون/سکای ورس ، چانبک (هردو اصلی) ♤ فصل اول کامل. قرار بود فقط یه جیب زدن ساده از یه مرد خوشتیپ توی کلابی که کار میکنه باشه، نفهمید چی شد که از جیب زدن به چشیدن یه شکلات جهنم...