part 30

2.4K 482 90
                                    

فلش بک سال 1992

روی تخت ، هواپیمای کوچیک چوبی توی دستش رو به شکل های نامنظمی توی هوا میچرخوند.
با شنیدن صدای در که احتمال زیاد نشانه ی ورود پدرش و رفت و امد بود، با خوشحالی روی تخت نشست و هواپیماش رو روی تخت جا گذاشت،
با بیشترین سرعتی که پاهای کوچیکش بهش اجازه میداد سمت بیرون و راه پله دوید
با گرفته شدن مچ دستش تقریبا سر خورد ولی قبل از اینکه زمین بخوره ، توسط همون دست صاف نگه داشته شد
-: اقای جوان ؛ کجا با این عجله؟ الان وقت خوابتونه

پسربچه با تکون های زیاد و زوری که به نظر خودش زیاد میومد، سعی کرد دستش رو از دست زن جدا کنه: ولم کن، ول کن میخوام برم پیش ددی

زن سعی کرد پسربچه رو عقب بکشه: اما الان باید خواب باشی!

پسر بچه ی درحال تقلا، اخمی رو به زن کرد: هی مانلا ، اگه الان نذاری برم به بابام میگم که ظهرها به جای اینکه برام کتاب بخونی بهم دفتر نقاشی میدی و بعد با دیوید باهم توی اتاق مهمان میرین!

رنگ زن کمی پرید و به سرعت دست پسر ول کرد: اوه نه نه ، من و دیوید؟!

خنده ی مضطربی کرد: حتما اشتباه دیدین اقای جوان!

پسر که حالا مچ دستش ازاد شده بود ، لبخند پیروزمندانه ای زد: هومم اشتباه که ندیدم اما اگه میخوای اشتباه دیده باشم یه لیوان شیرکاکائو گرم وقتی برگشتم توی اتاقم برام بیار!

و به سرعت سمت پایین پله ها سرازیرشد
.
از در نیمه باز و نور اتاق ، متوجه ی حضور پدرش توی اتاق کارش شد
بدون سرو صدا و روشن کردن چراغ های بیشتر ، به سمت اتاق رفت
از وقتی مادرش نبود ، پدرش رو هم خیلی کمتر میدید؛
و بشدت دل تنگ پدرش شده بود
اروم سرکی به داخل اتاق کشید،
نیم رخ مرد که پشت میز نشسته بود رو از زاویه ای که قرار داشت و توی نور اتاق میتونست ببینه،
مرد درحالی که سیگاری نیم سوخته بین انگشت هاش بود و به سختی لیوان پایه کوتاه شیشه ای که از مایع طلایی رنگی پر شده بود رو چنگ زده بود، به چیزی که روی پاش بود نگاه میکرد و پسربچه مطمئن بود که قطره اشکی از گونه ی پدرش به پایین سر خورد رو دید؛
با بغضی که متقابلا به گلوش چنگ زده بود، در هل داد و وارد اتاق شد
-: دد؟

مرد سمت پسربچه چرخید: اوه، تو چرا هنوز بیداری؟

لیوان روی میز رها کرد و سیگارش بعد پوک عمیقی ،توی جاسیگاری خاموش کرد
پسربچه سمت مرد حرکت کرد و بعد از قرار گرفتن جلوی مرد ؛ دست هاش به معنای بغل باز کرد و با چشم های درشتش به مرد نگاه کرد
مرد که نمیتونست جلوی چشم های درشت پسرش بیشتر از این مقاومت کنه بالاخره لبخندی زد، جعبه ی روی پاش روی میز گذاشت و با کمی خم شدن، پسر توی بغلش و روی پاهاش نشوند: مرد بزرگِ من چطوره؟

پسربچه دست هاش دور گردن مرد حلقه کرد: دلم برای مامی تنگ شده!

و سرش توی گردن پدرش فرو کرد
مرد، نفس عمیقی کشید: منم همینطور..!!

chocolate and iceWhere stories live. Discover now