ته او توی بغل باباش تکونی خورد و حالا سرش روی شکم باباش قرار گرفته بود و به حالت نیمه نشسته خواب بود ، ته او با اصرار زیاد امشب پیش مامان باباش خوابیده بود،
جونگین دستی به موهای پسرش کشید و اروم خندید: "وروجک تو خوابم تکون میخوری؟ "
به سمت چپش نگا کرد که سه رین توی بغلش خواب بود، همه چی مثل همیشه بود ، همه چی سرجاش بود و جونگین مثل همیشه خوابش نمیبرد ، چیزی که مثل همیشه نبود ، دلتنگی جونگین بود!فلش بک دو هفته قبل
جونگین وارد عمارتش شد ، دسر شکلات و توت فرنگی مارک داری که خریده بود رو دست خدمتکار داد: "حواست باشه له نشه! "
خدمتکار با تعظیمی دور شد، جونگین همونطور که کتش رو درمیورد سمت اتاقش میرفت و تو ذهنش داشت فکر میکرد چطوری به سهون پیام بده که بیاد امشب پیشش تا این دسرهای توت فرنگی رو که امروز براش خریده بود رو بهش بده! از تصور قیافه ی سهون وقتی داره تند تند این دسر رو میخوره لبخند پهنی رو لبش نشست، فکر کرد مزه ی دهنش بعد دسر چقد میتونه شیرین باشه؟ با فکرش لب خودش لیسی زد و وارد اتاق شد،
رفت کلوزت تا لباساشو عوض کنه همونطور که روبدوشامبر مشکیش میپوشید فکر کرد میتونه سهون امشب ببرتش بیرون مثلا سالن بولینگی چیزی!
جونگین نمیدونست شاید دیر به این فکر افتاده که کمی بیشتر با گربش فقط وقت بگذرونه اونم بدون سکس!
خوب قطعا نمیشد بدون تماس گربش رو ول کنه ولی حداقل میتونستن زمان بیشتری رو بگذرونن و بعد به کار اصلی برسن! زیادی رمانتیک میشد؟ خوب بدرک!
سرش تکون داد تا بیشتر فکر نکنه، لباساش عوض کرد و از اتاق خارج شد ، سمت گوشیش که روی میز وسط اتاق گذاشته بود رفت تا به سهون زنگ بزنه ، که همون لحظه متوجه ی نامه ی روی میز شد،
اخم کمرنگی کرد و نامه رو برداشت
.....و حالا جونگین دلتنگ گربه ای بود که به گفته ی خودش از سئول رفته بود! بعد از خوندن اون نامه ، سعی نکرد باهاش تماس بگیره! تماس میگرفت چی میگفت؟ که دلم برات تنگ شده؟ از اولم میدونست که نمیتونه برای همیشه داشته باشتش ولی این دلتنگی اعصاب خورد کن چی میگفت؟!
دستی لای موهاش کشید و حس کرد بغض کرده ، دو هفته از رفتن سهون میگذشت ، حالا که سهون نبود ، احساس پوچی جونگین صدبرابر قبل شده بود !قرصای اعصابش رو قوی تر کرده بود و سعی میکرد مثله همیشه زندگیشو بکنه ولی نمیتونست!! ته او رو تو بغلش کشید بالاتر و پسرشو تو سینش نگه داشت، به تنها چیزی که تو دنیا نگهش داشته بود چنگ زد و سعی کرد دو سه ساعت باقی مونده به صبح رو بخوابه!
.........
.............چانیول وارد کلاب شب های طلایی شد ، همون باری که سهونو اونجا پیدا کرده بود ،از دو هفته یکم بیشتر بود که کارش شبا مست کردن و با یکی خوابیدن بود تا فکر بکهیونو از سرش بندازه بیرون! فایده نداشت که نداشت ، اون لعنتی از مغزش بیرون نمیرفت! نشست روی صندلی و همونطور که ویسکیش میخورد با چشم دنبال مورد امشب میگشت!
بعد حدود نیم ساعت یه پسر ریزه میزه دید که داشت وسط پیست میرقصید، حرکاتش سکسی و ماهرانه بودن ، با نیشخندی بلند شد و با قدم های تق و لق ، سمت پسر رفت و کمرشو گرفت و کشیدش تو بغلش: "هِی بیبی! "
پسر اخمی کرد: "چیکار میکنی؟ "
چان خندید: "میخوامت! "
و سرش جلو برد که بوسش کنه ، که یقش از پشت کشیده شد و مشتی تو دهنش خورد!
پسر پخش زمین شد
مردی که تو دهنش زده بود داد زد: "به دوست پسر من چیکار داری حیوون؟ "
حالا دیگه کسی نمیرقصید و دی جی اهنگ رو قطع کرده بود و همه به دعوا نگا میکردن
چانیول بلند شد و مشتی به صورت مرد رو به روش زد:" دوست پسر؟ هه چرنده "
مرد عصبانی به سمت چانیول حمله برد و شروع به زدن همدیگه کردن ، چانیول مست بود و بیشتر از اینکه بزنه، کتک خورد!
نگهبانای کلاب دومرد رو از هم جدا کردن ، نگهبان چان رو روی صندلی پرت کرد و داد زد: "گوشیتو بده به یکی زنگ بزنم بیاد ببرتت! "
پسر گوشیش به مرد داد:" با اسم هیونگ تماس بگیر"
.
YOU ARE READING
chocolate and ice
Romance♧اسم فیکشن: شکلات و یخ ♤ژانر: رومنس، اکشن، انگست، رازآلود، اسمات ♧کاپل: کایهون/سکای ورس ، چانبک (هردو اصلی) ♤ فصل اول کامل. قرار بود فقط یه جیب زدن ساده از یه مرد خوشتیپ توی کلابی که کار میکنه باشه، نفهمید چی شد که از جیب زدن به چشیدن یه شکلات جهنم...