part9

2.9K 453 29
                                    

جونگین: سهون! و سمت سهونی که با دوتا دختر حالا سوار اتوبوس شده بود دوید

دیر رسید ، اتوبوس حرکت کرد و سهون ندیدش! دستی لای موهاش کشید که کریس رسید کنارش: چیشد؟

-: سهون بود!
و به کافه رستوران blue sea نگا کرد که سهون ازش خارج شده بود

سمت رستوران حرکت کرد و کریس پشت سرش اروم حرکت کرد
کریس داشت فک میکرد جونگین دیگه رسما دیوانه شده بود! البته حق داشت خل بشه ولی اینکه اینجا سهونو ببینه؟!! پوفی کشید
جونگین سفارش رو به دختری که سفارش میگرفت داد و رو صندلی لم داد
کریس که متوجه فکر مشغول جونگین شد، بیخیال حرف زدن شد و تب لتش رو در اورد و مشغول برنامه ریزی برای کارای فردا شد.
جونگین سیگاری روشن کرد تو فکرش فقط سهون میچرخید! موهاشو بلوند یخی کرده بود و لعنت بهش که چقد بهش میومد!! دود سیگارو بیرون داد حالا که دیده بودش بیشتر دلش براش تنگ شده بود! حتی حس میکرد دلش میخواد گریه کنه! چه مرگش شده بود؟ مگه بچه اس؟!
پوک دیگه ای به سیگار زد که یاد دوتا دختر کنار سهون افتاد، سهون خوشحال بنظر میومد! معلومه که سهون گی نبود!! لعنتی یعنی امشب گربش روی اون دخترا بود؟! عصبانی شد اصن حق داشت عصبانی بشه؟ مهم نبود! ولی فکر لمس گربه اش توسط بقیه حرصشو درمیورد! اون گربه ی یخی فقط باید برای جونگین میبود! از فکرش و عصبانیت مسخره خودش خندش گرفت مطمئنن سهون داره خوشحال زندگیشو میکنه و اصلا براش مهم نیست که اینجا جونگین از دلتنگی داره پرپر میشه!! قلبش تیر کشید ، معلومه که سهون جونگینو نمیخواست! گربه اش در اصل فقط پول میخواست که ازونجایی که پول اخرین رابطه رم قبول نکرده بود یعنی مشکل مالیش حل شده و دیگه نمیتونست گربشو حتی با پول داشته باشه!!
غذاها جلوش قرار گرفت که یهو جونگین با فکری از جا پرید و سمت صندوق رفت
شیومین بهش لبخند زد: سلام! خوش اومدین! مشکلی پیش اومد؟ از غذا راضی نبودین؟

جونگین سری به نشونه ی نه تکون داد: ام‌.. شما اینجا اوه سهون میشناسین؟!

........
............

سهون با دوتا دختر درحالی که هرزگاهی از یکیشون لب میگرفت به خونه رسید : خوب لیدیز! رسیدیم!

دخترا دولا شدن کفشاشون دراورد ، با خنده و مسخره بازی درحالی که سهون داشت از نوع سکس تریسام حرف میزد وارد خونه شدن که دیدن خونه تاریکه تاریکه ، سهون در کشویی رو بست و دنبال کلید چراغ میگشت که یهو بوووم!!

یچیزی ترکید و بعد صدای دست زدن و تولدت مبارک خوندن همزمان شد با روشن شدن چراغا!
سهون بهت زده به چانیولی که کیک دستش بود و بکهیونی که ذوق زده بادکنک دستش بود نگا میکرد و چانیول بهت زده به دوتا دختری که حالا به سهون چسبیده بودن
بکهیون یهو جیغ زد: سهوووون! لعنت بهت!
و باکنکارو انداخت، طرف دخترا رفت بازوشون گرفت و سعی میکرد از سهون جداشون کنه و بندازتشون بیرون: برید گمشییییین!

chocolate and iceWhere stories live. Discover now