part44

2.9K 544 304
                                    

از محوطه ی بیمارستان دانشگاه خارج شد و کیف روی شونه اش جا به جا کرد، شیفت شبش تموم شده بود و بالاخره میتونست به خونه برگرده. همه بچه ها اگر خودش فاکتور میگیرفت، در هیاهو برای جشن های آخر سال بودن. شالگردنش روی بینی اش بالا کشید و سمت بیرون راه افتاد. این ساعت خارج دانشگاه خلوت شده بود، با ملحق شدن دو بادیگاردی که چند روزی بود دنبالش بودن چرخی به چشم هاش داد و سوار اتوبوس شد. هوای اتوبوس گرم تر بود و صورت یخ زدش کمی وا رفت، باورش نمیشد یه روزی بیاد که بادیگارد داشته باشه. از فکرش لب هاش کش اومد.
از ایستگاه پیاده شد و خواست از جوب کوتاه کنار خیابون سمت پیاده رو ، بپره که بازوش توسط یکی از بادیگارداش کشیده شد

-: فکر کنم یچیزی شنیدم.

اخمی روی صورت مرد بود و نگاهش به ماشین پارک شده کمی عقب تر از ایستگاه چرخید
دقیقا لحظه ای که میخواست اعتراض کنه، با صدای بلند شلیک گلوله؛ توسط مرد به پشت ایستگاه کشیده شد و به شیشه ی سبز رنگ کوبیده شد.

الان چی شده بود؟

-: اینا از کجا اومدن؟ هیوک نمیتونه زیاد معطلشون کنه، باید سمت کوچه ی اول بریم

دقیقا لحظه ای که بلند شدن و خواستن به سمت کوچه بدوئن؛ با صدای شلیک بعدی و داد مرد کنارش؛ سرجاش روی زمین برگشت
بادیگاردش روی زمین کنارش افتاد
با وحشت به مرد روی زمین خیره شده بود.

یعنی مرد؟

ضربان قلبش طوری زیاد شده بود که احساس میکرد از حلقش داره بیرون میزنه.
گیر افتاده بود.
با کمی بلند کردن سرش و چرخیدن سعی کرد نگاهی به درگیری بندازه، دومین بادیگارد هم خیلی زود روی زمین افتاد.

نفسش توی گلو گرفت
حالا هر ۶ تا مرد حاضر توی خیابون دقیقا داشتن به جایی که بکهیون با وحشت نگاهشون میکرد، نگاه میکردن.

-: خودت با زبون خوش بیا بیرون.

یکیشون گفت و بکهیون سعی کرد ضربان شدید قلبش کنترل کنه

-: باشه.. شلیک نکنین اومدم بیرون

فریاد زد؛ خب اینکه نمیخواستن بکشنش نکته مثبت ماجرا بود اما اصلا دلش نمیخواست بدونه اگه همکاری نکنه چی میشه، دست هاش بالا آورد و بلند شد
خواست سمت جلو حرکت کنه که لندکدوز مشکی رنگی با سرعت به سمت ۶ نفر رفت و وقتی دوتاشون بین ماشین و دیوار گیر افتاده بودن به ساختمون جلوییش کوبیده شد و لهشون کرد، با بازشدن درهاش چندین نفر خارج شدن و درگیری شروع شد
قبل اینکه بفهمه چه خبر شده بازوش کشیده شد و همزمان با پودر شدن شیشه ی ایستگاه اتوبوس بخاطر یکی از شلیک ها و پاشیده شدن مقداری شیشه خورده به سر و دست هاش روی زمین فرود اومد

-: چرا خشکت زده احمق

به مردی که اسلحه بدست سرش داد زد نگاه کرد

chocolate and iceWhere stories live. Discover now