part49

2.2K 570 507
                                    

کلید و کارت گلدن کد که از طلای خالص ساخته شده و حرف L با ۱۲ الماس ۲۰ قیراطی حک شده بود و نشونه ی لیدرکدیش بود، روی میز پدرش انداخت.
بدون اینکه حرفی بزنه چرخید تا از اتاق خارج بشه که با صدای پدرش نیمه ی راه متوقف شد
-: این همه سال.. بهت گفتم این ضعف بچهگانه ات تموم کن. این مریضیت اخرشم کار خودش کرد..

دست هاش از عصبانیت مشت شدن، عصبانیتی که نتونست سکوت بمونه
-: اونی که مریضه تویی نه من.. واسه تو که بد نشد؛ چیزی که میخواستی رو دوباره بدست آوردی.. پس الکی ادای پدرای دلسوز برای من بازی نکن.

مرد از جا بلند شد: چرا چرت و پرت میگی؟ من چی میخواستم؟ فکر کردی منتظر بودم تا تورو به خاک سیاه بشونم تا خودم لیدر کد بشم؟ احمقی جونگین؟ من همه ی این سالها همه ی این کارارو کردم تا زندگی و آینده تورو تامین کنم.. و تو چیکار کردی؟ بخاطر یه هرزه.. اونم یه مرد، محض رضای خدا جونگین؛ یه پسر، همه چی رو فدا کردی.

خندید، کاملا ناخودآگاه و یهویی: بخاطر من؟ لعنت بهت بخاطر من؟ بخاطر من بود که هرچیزی که بهش علاقه نشون میدادم رو از بین میبردی؟ بخاطر من، لوهان، بهترین دوستم، اولین عشقم رو، نابود کردی؟

بغض به گلوش چنگ زد: بخاطر من بود که مجبورم کردی توی این کثافت پا بذارم و هر روز توی خون و لجن فرو برم؟ لعنتی بگو دیگه.. بخاطر من بود؟ حتما بخاطر من بود که مامان رو هم کشتی.

رنگ مرد کمی پرید: مامانت وسط نکش جونگین..

داد زد: مگه دروغ میگم؟ توی لعنتی انقد بهش گیر دادی که مجبور شد خودش بکشه.. حالا برات کمه؟ باید منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟ باور کن..

تقصیر پدرش بود؟ شاید کمی تند رفته بود اما میخواست زخم بزنه همونطوری که زخم خورده بود.
نفسی گرفت تا بتونه جلوی بغض لعنتی توی گلوش رو بگیره
-: باور کن این زندگی که مجبورم کردی زندگی کنم از مردن بدتره.. اگه هدفت اینه فقط یه تیر کوفتی تو مغزم خالی کن و دست از زجرکش کردنم بردار.. بابا

دستش دوباره لرزش گرفته بود و از این متنفر بود، از ضعیف بودنش متنفر بود
ازینکه هنوزم مرد رو به روش رو به عنوان پدرش میدید، متنفر بود
ازینکه هیچ وقت پدرش قبولش نمیکرد و هنوز، مثل یه پسر نوجوان بی پناه؛ از دیدگاه پدرش نسبت به خودش، ناراحت میشد، متنفر بود
مریض بود؟ شایدم واقعا مریض بود
-: یبار یکی رو ازم گرفتی.. این دفعه دستت رو از روی سهون بردار.. چرا فقط نمیخوای برای یبار؛ فقط برای یه بار کوفتی توی همه ی این ۳۵ سالی که پسرتم، بخوای یکم درکم کنی؟ قبولم کنی؟ اره من مردارو دوست دارم.. من این سهون رو دوست دارم.. همونقدر که تو مامان رو دوست داشتی! این مریضی ن..

دست پدرش محکم به چونش برخورد کرد.
میدونست، پدرش راجع سهون حتما میدونه، چیزی وجود نداشت که اون ندونه، این مطمئن بود

chocolate and iceWhere stories live. Discover now