part31

2.3K 477 156
                                    

سخنی قبل شروع:
قسمت هایی که نوشته ها زیرش خط داره،
خاطرات هستن و به عقب فلش بک خوردن، برای اینکه گیج کننده نباشه زیرش خط کشیدم.
........................................................

ته او، روی دوش چانیول تکونی خورد و با کشیدن گوشش به سمت راست مجبورش کرد به طرف راست نگاه کنه
-:ببین ببین اونا پاندان! وای خدا منو ببر اونجا ببر ببر ببر..

روی دست پسربچه که به گوشش وصل شده بود زد: اخ توله نکن.

و سمت محفظه ی مربوط به پانداها حرکت کرد ، دست دیگه‌اش دست های نرم و ظریف پسر کنارش رو گرفته بود
پسر با هیجانی که کم از بچه ی ۴ ساله نداشت ، پشمک صورتی رنگ بزرگی که خریده بود رو گاز میزد.
با رسیدن به محفظه ، پسرکی که بیست دقیقه ای بود بخاطر ورجه وورجه های زیادش به زور روی دوشش نشونده بودش تا مجبور نباشن تمام مدت دنبالش دوتایی بدوئن ، روی لبه ی سنگی حصار گذاشت: اگه بپری میان میخورنت و از دست منم کاری برنمیاد! پس سعی نکن که بپری وسط پانداها. باشه؟

پسر کوچولو اخمی کرد: ولی پانداها که منو نمیخورن! اونا بامبو میخورن. مامی بهم گفت.

بکهیون خنده ای کرد و عینکش رو بالا داد: باشه شاید نخورنت ولی ممکنه لهت کنن!

حواس مرد لحظه ای به لب های صورتی رنگ پسر که با خیسی پشمک صورتی، خیلی شیرین بنظر میومد پرت شد،
زبون پسر روی لب هاش کشیده شد و باقی مونده ی پشمک های روی لبش رو پاک نه ، اتیشی شد برای به بازی گرفتن قلب پسر بزرگ تر!
و لعنت که قلب چانیول بدجایی بازیش گرفته بود!
به سختی نگاهش رو از اون لب های صورتی گرفت و سعی کرد روی مکالمه ی بین پسر و برادرزاده‌اش تمرکز کنه
-: هی ته او، اونجارو ببین! میتونی بهشون غذا بدی میخوای امتحان کنی؟

پسر بچه با خوشحالی بالا پایین پرید: اره اره اره..

بکهیون دست پسر گرفت و سمت پذیرش بردش،
چانیول با لبخند، به بکهیونی که با پسر کوچولوی کنارش خیلی خواستنی بنظر میومد نگاه میکرد
رابطه اش با بچه ها واقعا قشنگ بود،
یعنی یه روزی میتونستن با بچه ی خودشون بیان؟
میتونستن از تخمک اهدایی استفاده کنن و بچه ی خودشون رو داشته باشن، دوتا یه دختر یه پسر!
نیشگونی از بازی خودش گرفت، به چه چیزایی فکر میکرد؟!
سری از تاسف برای خودش تکون داد ، ولی قلبش که با خوشحالی به سینه اش میکوبید بهش میفهموند که خیلی جلوتر از چیزی که باید پیش رفته بود و دیگه راه برگشتی نداشت!
با رسیدن بهشون مشغول فیلمبرداری از کوچولوی هیجانزده شد، ته او، با ذوق بی نهایت و چشم هایی که از شدت هیجان کمی بزرگ تر از حد معمول شده بود بامبوی سبز رنگ رو به سمت پاندا میگرفت و بعد از اینکه خرس، بامبو رو از دست پسر میگرفت و با تکیه دادن به لبه سنگی مشغول خوردنش میشد با جیغ و هیجان سمت بکهیون میچرخید و بازم درخواست بامبو میکرد،
چانیول گوشی به جیبش برگردوند و بامبوی بعدی رو دست پسربچه داد
-: فسقلی نخوری زمین اروم باش.

chocolate and iceWhere stories live. Discover now