part43

2.1K 477 255
                                    

جلوی آینه ی روشویی، به انعکاسش نگاه میکرد. قطرات آب از صورتش سر میخوردند و چشم هاش.

غریبه شده بودن. تمام طول مدت جلسه جرئت نگاه کردن به جونگین نداشت، قلبش توی سینه کمی فشرده شد

......

مرد پوشه رو جلوی جونگوو پرت کرد
-: میدونستی چانیول؛ پسر پارکه و به ما نگفتی کیم؟

مرد شونه ای بالا انداخت
-: معلومه که نه؛ فکر کردی اگه میدونستم اون پسر پارکه و نشونه ی خیانت زنم، زنده میموند؟

اخمی کرد: ولی قیافت اصلا به کسایی که از همچین چیز مهمی خبر نداشتن و تازه فهمیدن، نمیخوره‌

مرد مقابل که پیپ نقره ای رنگش رو تو دست میچرخوند چشم غره ای رفت و قبل اینکه بتونه حرف بزنه زنی بلند شد

-: الان این مهمه؟ مهم اینه که اصلا راست هست یا نه.. و اینکه ما باید باهاش چیکار کنیم!

سودام چرخی به چشم هاش داد: چیکار کنیم؟ این سوال پرسیدن داره؟ اون ازین به بعد میتونه بشه برادرزاده ی من اما این هیچ ربطی به جایگاه کاریش نخواهد داشت، کمپانی پارک برای منه!

صدای دختری باعث شد همه ی سرها به طرفش بچرخه
-: خب، اینطور نیست که کمپانی پارک متعلق به سودام باشه، من یه وصیت نامه از بابا دارم که اون میخواست کد رو به پسرش بسپره و البته، به عنوان دخترش میتونم تایید کنم که چانیول واقعا برادرمه.

دختر که تازه وارد اتاق شده بود، پوشه ای روی میز گذاشت و نگاهش لحظه ای به نگاه نگران جونگین و متعجب چانیول افتاد، لبخند کم رنگی زد

میدونست جونگین اصلا دوست نداره که وارد مسائل مربوط به کدها بشه و همه ی این سالها تا حد ممکن دور نگهش داشته بود، اما بچه ی پارک بودن به این معنا بود که اون هم، جزوی ازین تشکیلات محسوب میشد چه دلش میخواست چه نمیخواست
-: و باید بگم که.. من این خبر مطبوعاتیش کردم..

لبخندی زد: توی کنفرانس خبری جدیدم مطرحش کردم.
-: همین الان درحال پخشه

به جونگین که برخلاف همه ی آدم های توی سالن که نگاهشون به تلوزیون بود درحال نگاه کردن بهش بود لبخندی تحویل داد. بعد از اون مهمونی و اون اتفاق باهم سرد بودن و حالا دیدن لبخندش باعث شد نگاه مرد، کمی آروم بشه.
باید خبر پخش میشد تا نتونن بی سروصدا چانیول رو از صفحه پاک کنن

سودام عصبانی شد:الان یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟

جونگین به سمت حضار چرخید
-: یعنی اینکه، باید رای گیری کنیم برای جایگاهتون. و اگه چانیول رای بیاره، کمپانی و همه متعلقاتش به چانیول برمیگرده البته؛ تا قبل ازینکه به گروه وارد بشه و شما، عموجان، میتونین مشاور خوبی باشین!

سکوت افراد توی سالن نمایانگر موافق بودنشون و صورت برافروخته ی سودام؛ نشونه عصبانیتش بود.

chocolate and iceWhere stories live. Discover now