part 1

5.8K 670 69
                                    

چند دقیقه ای میشد که با بطری تقریبا خالی روی میز ضرب گرفته بود و با عصبانیت پاش تکون تکون میداد.. شاید سیلی که خورده بود سنگین نبود اما برای روح خسته ی پسر زیادی بود..
دستی توی موهاش کشید و ریشه ی موهاش رو گرفت و کشید داد زد: فاک .. بسه.. فکر کن سهون.. یه راهی پیدا میشه که بدون پول امشب کوفتی رو حال کنی..!!
بطری رو به دهنش نزدیک کرد ولی فقط چند قطره وارد دهنش شد با عصبانیت بطری رو پرت کرد: فاک .. دختره ی هرزه مشروب رو چرا بردی...
.

....

فلش بک چند دقیقه قبل

دختر روی پاهاش جابه جا شد و باعث شد سهون خودشو بالا بکشه و ناله ای از لذت کنه..
دختر گردنشو میخورد و دستش دکمه های سهونو باز میکرد..
سهون یه دستش رو کمرش بود و دست دیگه زیر لباس دختر درحال چرخ زدن بود..
دختر گوش سهونو لیس زد و دست سهونو که داشت وارد دامن کوتاهش میشد گرفت: هی.. بقیش باشه واسه تو اتاق.. پاشو

سهون خندید: نوچ.. همینجا کارتو بکن پول اتاق ندارم امشب لیا

دختر سریع پاشد: چی؟ لعنتی از اول میگفتی .. وقتی پول نداری چرا وقتمو هدر میدی؟ نگفتم بهت دست خالی اینورا نیا؟

سهون: هی حالا چیزی نشده که.. شلوغش نکن..بشین کار داریم هنوز

دختر حرصی سیلی ارومی به گوشش زد: خفه شو..

خواست بره که برگشت و شیشه ی سوجوی تو دست سهون ازش گرفت: اینو برای این چند دقیقه برمیدارم

داد زد: هی .. اونو نبر.. باتوام..
ولی دختر بین جمعیت گم شده بود..

دادی زد و لگدی به صندلی بار کوبید: لعنتی.. فقط برای ۲ شیشه ی کوفتی دیگه پول دارم..

..............................
.......

همونطوری داشت با چشم لا به لای جمعیت دنبال دختری میگشت که بتونه امشب باهاش سر کنه ، که چشمش به مردی افتاد بایه اورکت بلند قرمز که زیرش یه پیرهن مردونه ی آبی پوشیده بود با یه کروات با طرح های گوچی ..
همه چیش داد میزد که یه پولدارِ کله گندس.. چون دوتا بادیگارد هم کنارش راه میرفتن..
مرد کت رو دراورد ، کرواتش شل کرد و خودش پرت کرد روی صندلی های راحتی که تو قسمت نشستن وی ای پی بار بود.
سهون باخودش فکر کرد خوب چیزی میشه اگه بتونه جیب همچین ادمی بزنه..
نیشخندی زد ولی دقیقا همون لحظه لیا، جلوی مرد وایساد و دلبری هاشو شروع کرد ، نیشخند سهون خشک شد ، هنوزم عادت نکرده بود به این رفتارای لیا، اوقاتش تلخ شد ، حالا لیا روی پای مرد نشسته بود و با کروات شلش بازی میکرد..
مرد اما بی حوصله تر از این بود که بخواد این رفتارارو تحمل کنه ، دختر از رو پاش بلند کرد و هولی بهش داد که کمی به عقب پرت شد داد زد: اینجا دیگه حوصله ی شماهارو ندارم.. گمشو فقط

chocolate and iceWhere stories live. Discover now