part37

2.1K 452 226
                                    

مرد نگاهی به پسرش که مشغول روندن ماشین آهنی کوچیک قرمز رنگ، دقیقا از بین دست و پای کریس که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هیچ توجهی به پسربچه که درحال کشتن خودش برای جلب توجه مرد بود نداشت، انداخت و لبخند محوی روی لبش شکل گرفت
سمت داداشش چرخید
-: نمیخوای بگی دقیقا چرا یکم؛ فقط محض رضای خدا یکم به حرف های من توجه نمیکنی یول؟

پسر رو به روش با گیجی به برادر عصبانیش نگاه میکرد
+: من اصلا نمیفهمم.. چی داری میگی؟!

دستش توی جیبش کرد و عکسی که امروز حسابی اعصاب نداشته اش رو تحریک کرده بود ، روی میز پرت کرد
-: دارم راجب این عکس کوفتی حرف میزنم.

چشم های پسر با دیدن عکس کمی درشت تر از حد معمول شد
+:این..اینو چطوری..

دست هاش روی میز کوبیده کوبید و سمت برادرش خم شد که باعث شد پسر کمی از جا بپره
-: مگه من..نگفتم باید مراقب باشی؟ مگه توی لعنتی نمیدونی موقعیتت چیه؟

با داد مرد، پسربچه لحظه ای از وول خوردن کنار مرد دست کشید و به باباش نگاهی انداخت
چانیول کمی توی جاش جا به جا شد
+: آ خب.. میدونم .. اما فقط همین یبار .‌. بود و خب..

مرد غرید: خفه شو یول. برام دلیل نیار! اگه این عکس لعنتی الان دست منه، احتمال ۹۹ درصد دست بابام هست

انگشت های کشیده اش، بین موهای قهوه ای رنگش کشیده شدن
-: من واقعا الان توی این شرایط تخمی نمیتونم یه گند دیگه رو تحمل کنم چانیول میفهمی؟ یک کار ازت خواستم، به دوست پسرت وسط خیابون دست نزن، واقعا انقد سخته؟

صدای اعتراض کریس بلند شد: هی جونگ، ادبیات! بچه اینجاس

مرد چشم غره ای به منشی اش رفت
از چشم های برادرش خجالت میکشید، نگاهش هرجایی چرخ میخورد جز اون دو گوی قهوه ای رنگی که حالا کمی سرخ بودن و نشون از عصبانیت و کم خوابی صاحبشون میدادن
+: من واقعا.. چیزی ندارم که بگم...فقط‌‌.. ببخشید!

مرد دستی به صورتش کشید و به میز تکیه داد.
امروز میتونست یکی از مزخرف ترین روزهای زمستونی کل عمرش باشه،
از دعواش با سهون که حسابی بهمش ریخته بود که باعث شده بود از شب تا صبح قیافه عصبی سهون و تهدیدش توی سرش چرخ بخوره، نگاه ترسیده و دلخور سه رین وقتی خونه برگشته بود.
کاملا وسط یه جهنم گیر افتاده بود و حس میکرد داره له میشه.
همه ی اینا وقتی کریس خبر داده بود که باید ته او با خودشون باشه تا چندتا محافظ درست حسابی قابل اعتماد براش پیدا کنه و از فرد مشکوکی که دیروزش دیده بود گفته بود، فقط باعث شده بود همه چی به شکل چشم گیری مزخرف تر بشه.
نمیتونست به اینکه ممکن بوده بلایی سر فندق کوچولوش بیاد حتی فکر کنه.
و این روند مزخرف بدتر شدن شرایط با دیدن عکسی از برادرش و بکهیون درحال بوسه دقیقا وسط محوطه سئول مال که کریس روی میزش انداخته بود، کامل شده بود
و الان جونگین حس میکرد مغزش از شدت فشارهای وارد شده درحال ترکیدنه.
-: خدای من..

chocolate and iceWhere stories live. Discover now