•15•

1.5K 243 188
                                    

این پوستر دلبر از Katyusha جانمِ ‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این پوستر دلبر از Katyusha جانمِ ‌. مرسی دلبر♡

..............................................................................
....................................

با جسم نرمی که به صورتش میخورد ، از خواب بیدار شد
کمی طول کشید تا دیدش واضح بشه. دست کوچولویی، سعی داشت از پایین تخت، به صورتش دست بزنه و فقط موفق میشد تا دستش رو به بینی بکهیون برسونه
چند ثانیه ای گیج به چشم های درشت دختربچه که به پستونک صورتی رنگش مک میزد، خیره شد
نگاهش رو سمت دیگه ی تخت کشید، چانیول توی جاش نبود
نگاهش دوباره روی بچه ی کوچولو چرخید
دختربچه، شیشه ی خالی شیرش رو بهش نشون داد و سعی کرد شیشه رو روی تخت بذاره
-: شیر میخوای؟

با صدای گرفته ای پرسید. دختربچه شیشه ی شیرش رو بیشتر سمتش هل داد و صدای مبهمی که شبیه به اعتراض بود از خودش دراورد.
با شنیدن صدای آب، حدس زد که چانیول حمام باشه، با غرولندی قبل ازینکه گریه ی بچه دربیاد از جا بلند شد
بچه ی کوچولو کمی به عقب سکندری خورد و بعد اینکه تونست خودش رو صاف نگه داره، انگشت های کوچکش دور انگشت بکهیون پیچیده شدن
خنده ی کوتاهی ناخودآگاه از گلوش خارج شد و بعد آرام طوری که بچه بتونه باهاش راه بیاد سمت آشپزخونه راه افتاد
-: بیا بریم ببینیم میتونیم برات شیر پیدا کنیم یا نه..

عینکش رو روی صورتش گذاشت و خمیازه ای کشید.
فلیکس کجا بود؟ قرار نبود اون دوتا آدم گنده، یه بچه رو همینطوری ول کنن!
با اخم وارد آشپزخانه شد و دنبال وسایل بچه گشت
درحال درست کردن شیشه بود که حس کرد دخترکوچولو به پاهاش چسبیده و صداهای نامفهومی از خودش درمیاره
-: الان شیرت حاضر میشه..

توی بغلش بلندش کرد و شیشه رو دستش داد
-: بیا

شیشه رو گرفت، به سرعت پستانکش رو تف کرد و باعث شد لب های بکهیون کمی کش بیان.
-: انقدر گشنه بودی؟

دختربچه اما، بدون توجه به حرف هاش، سرش رو به شانه ی مرد تکیه داد و دو دستی به شیشه ی شیرش چسبید
جای بچه رو تو بغلش راحت کرد، کمی لاغرتر از سنش بود ولی به صورت عمومی سالم بنظر میرسید
اینکه خیلی راحت با فضای جدید و آدم های جدید ارتباط برقرار میکرد، کاملا گویای نوع زندگیش بود. به آدم های غریبه و عوض شدن فضای اطرافش؛ عادت کرده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

chocolate and iceWhere stories live. Discover now