•داستان از نگاه ركسانا•
فقط من بودم و اردشير. خانواده م اومده بودن بدرقه م و بعد از صدبار بغل و خداحافظي از هم جدا شديم.مثل ابر بهار اون موقع گريه ميكردم ولي الان انگار اشكام خشك شده. قلبم هزار بار در ثانيه ميزنه. كمتر از پنج دقيقه ديگه صدامون ميكنن كه بريم سوار هواپيما بشيم و بريم دبي و از اون طرف مستقيم به سمت نيويورك...
"استرس داري؟" "واضح نيست؟!" "بيخيال دختر فكر كن داري يه مسافرت عادي ميري!با دوستت" "خفه شو! من عمرا دوستي مثل تو داشته باشم!" گفتم و با استرس خنديدم. تفاوت سني من و اون زياد نيست پس ميشه گفت تقريبا با هم خيلي راحتيم.
...مسافرين محترم پرواز ٦٥٩ به مقصد دبي...
قلبم وايساد! داره اتفاق ميفته! همين جوري تو شك وارد هواپيما شدم و همون جوري هم تو سكوت به سمت دبي رفتيم و باز هم بدون هيچ حرفي از هواپيما پياده شدم و دوباره سوار هواپيما دبي به نيويورك شدم. نه! مثل اينكه واقعا داره اتفاق ميفته!يه روز ديگه اين موقع نيويورك ام! اردشير هم حرف نميزنه. انگار اون هم مثل من استرس داره! عذاب وجدان دارم از اينكه به رومينا چيزي نگفتم. هرچي باشه من و اون همه رازهامونو بهم ميگفتيم انگار تو رسم دوستي من كم كاري كردم. ولي من واسه خودش بهش چيزي نگفتم چون هرآن ممكن بود بخوان ازش درباره من بپرسن پس ازش اين يكي رو قايم كردم. قول ميدم واسش جبران كنم...
...يك روز بعد...
وقتي وارد فرودگاه شديم هيچكس متوجه ما نبود. با خودم فكر ميكردم دو روز ديگه هم وقتي از جايي رد بشم همين قدر آرامش دارم؟! وااااي نه! آرامش هم به ليست چيزايي كه قراره از دست بدم اضافه شد!
سوار ماشين شخصي اي كه از قبل اجاره كرده بودم شديم و راننده سمت آپارتمانم رانندگي كرد. قرار نيست تو نيويورك زندگي كنم؛ خونه اصليم تو لس آنجلسه. اونو بيشتر دوست دارم ولي چون فعلا كنسرت امينم تو نيويركه و منم بايد the monster رو باهاش بخونم مجبورم تا دوروز ديگه اينجا بمونم.بعد از اون ميرم LA و اونجا هم بايد تو AMAs 2012 شركت كنم.احتمالا امسال هم مثل پارسال جايزه ميبرم ولي يه فرقي داره! خودم ميرم روي سن تا جايزه رو بگيرم...
"تو فكر ميكني چه جوري پيش بره؟" "چي؟" "همه چي" "افتضاح" "مرسي شرمنده اميد دادنتم" "تو داري بزرگ ميشي! از اين به بعد ديگه هيچي مثل اون چيزي كه انتظار داري پيش نميره"
كاش حرفش دروغ باشه...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...