Chapter 69

682 77 2
                                    

•داستان از نگاه هري•
دستمو روي دستگيره اتاقش گذاشتم و باز كردم...
ركسانا دست به سينه پشت به من ايستاده بود و داشت حياطو نگاه ميكرد...سرمو انداختم پايين...من چطور تونستم...
"ميدونستم مياي"
و برگشت به من نگاه كرد.درو بستم و بهش تكيه دادم.هنوز سرم پايينه
"ركسانا من..."
"تا حالا بهت نگفتم من از مشروب بدم مياد؟"
"نه..."
"الان بهت ميگم..."
اون واقعا درك نميكنه!
"تو متوجه نيستي!من مجبور بودم!"
بالاخره سرمو بلند كردم و بهش نگاه كردم
صدام كم كم داشت ميرفت بالا...
"مجبوم بودي كه بعد اون اتفاق..."
صداي اونم تقريبا بلند بود! اون واقعا نميتونه داد بزنه!
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
"منيجمنت لعنتي گفت بايد از هم جدا بشيم"
نفسش بريد و تو چشماش عصبانيت جاي خودشو به درد داد
چند لحظه سكوت بين مون اومد
"چـ...چي؟"
"اونا گفتن بايد از هم جدا بشيم..."
صدامو آوردم پايين
اون سرشو با دستاش گرفت و به سمت تختش رفت
"اين...اين يعني؟"
"صداي دايركشنرا در اومده.ميگفت تعداد طرفدارا داره كم ميشه..."
خودشو تا تاج تختش بالا كشيد و پاهاشو بغل كرد
"من نميخوام جلوي پيشرفت تونو بگيرم..."
اون گفت و تو صداش درد بود
قلبم شكست...من واقعا نميتونم اونو اين طوري ببينم
"برام مهم نيست!"
سرشو گرفت بالا و تو چشمام نگاه كرد
"چي؟!"
"حرف اونا برام مهم نيست! من طرفداري نميخوام كه تو زندگيم دخالت كنه...من توي زندگي شخصي خودم هم نياز به پيشرفت دارم مگه نه؟"
يه لبخند زد و انگار زندگي رو به من برگردوند
"اگه گروه از هم بپاشه..."
"تو هيچ وقت باعث اين اتفاق نميشي"
اينو مطمئنم كه كسي كه ممكنه باعث بشه گروه از بين بره ركسانا نيست!
لبخندش پررنگ تر شد! انگار تمام چيزايي كه ميخواستم بهش گفتم
اون يعني...يعني از اين گذشت؟
سرمو انداختم پايين و گفتم
"تو منو بخشيدي؟"
"نميدونم..."
"خواهش ميكنم" و با التماس بهش نگاه كردم
"بستگي داره"
"به چي؟"
"جبران كن!"
اون هرچي بخواد براش فراهم ميكنم
"چجوري؟"
"سوپرايزم كن"
يه ذره فكر كردم...كار سختيه...
اون مطمئنا منظورش چيزاي مادي نيست!
گرفتم!!!
"باشه پس بايد چشماتو ببندي"
"قبوله!حالا برو بيرون"
"چرا؟"
"ميخوام لباس عوض كنم"
"بيخياااال تو كه يه هفته..."
"اين يه شروع جديده عزيزم" و يه لبخند شيطاني زد. از اتاق خارج شدم و درو بستم و تو راهرو به در تكيه دادم...
پس چرا نمياد؟الان يه ربعه توي اون اتاق لعنتيه و بايد بدونه نميخواد بره پارتي...
داشتم به همين چرت و پرتا فكر ميكردم كه يهو در از پشت باز شد و داشتم ميخوردم زمين ولي مغزم كار كرد و دستامو به چهارچوب در گرفتم تا نيفتم
"اين همه ديوار اينجاست!"
"اينطوري رمانتيك تره!"
"اگه ميفتادي من خرد ميشدم!"
"رمانتيك تر ميشد!"
"برو حرف نزن!"
"باشه قربان!" و باهم به پايين رفتيم
خب فكر ميكردم رومينا مثل هر دفعه تعجب كنه ولي نكرد و من سوپرايز شدم... فقط به ما لبخند زد و ركسانا ازش خداحافظي كرد و از خونه رفتيم بيرون
...
تو كل راه سكوت بود! با اينكه چشماي ركسانا بسته س ولي خب ميتونست از زبونش استفاده كنه ولي تا الان سكوت كرده
"چرا حرف نميزني؟"
"دارم فكر ميكنم"
"مگه تو فكرم ميكني؟"
"ها-ها" اون مثلا مسخره كرد
"خب به چي فكر ميكردي؟"
"به اينكه يه ساعت پيش چطور داشتم نفشه ميكشيدم بزنمت"
"ها-ها" منم مسخره كردم
"به چي ميخندي؟"
"به اينكه يادت رفته انگار كه من هنوز يه پسرم و خب...قدرتم از تو بيشتره!"
"ولي تو نميتوني دست روي من بلند كني!"
يه ذره فكر كردم.راست ميگه مت واقعا نميتونم روي دخترا دست بلند كنم
"خب آره"
"ها-ها"
"ديگه چيه؟!"
"ضايع شدي"
"رسيديم"
و آروم اون پارچه اي كه روي چشماش بسته بودم رو باز كردم
پارچه رفت كنار ولي اون هنوز چشماشو بسته نگه داشته بود
"دريا!" اون با شوق گفت و چشماشو باز كرد
يه نفس عميق كشيد و گفت "اين بو..."
لبخندش واقعا درخشان شد و ادامه داد
"هري اين فوق العاده بووود! اولين بوسه مون"
"و اولين باري كه من تورو درست حسابي ديدم"
"خيلي منحرفي!"
"البته!با اون مايو..." نذاشت حرفم تموم بشه و لباشو گذاشت روي لبام
اول تعجب كردم ولي بعد منم همراهيش كردم
هنوز بغل هم بوديم كه اون سكوت رو شكست...
"من هنوز تو تعجم كه چطور احساساتم وقتي تورو ميبينم راجع به خودت عوض ميشه..."
"يعني چي؟"
"يعني من چجوري از اين گذشتم وقتي اصلا نميخواستم صداتو بشنوم"
"چون عاشق مني..."
دستاشو گذاشت روي سينه م و هلم داد
"هرگز!"
"هرگز؟" پوزخند زدم
"خب نه...ولي تو انقدر با اعتماد به نفس نگو"
خنديدم و دوباره بغلش كردم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now