•داستان از نگاه هري•/يك سال بعد/
"من ميرم انگليس و تو هم مياي"
به اون دختره ي كله شق گفتم"نه هرولد.من حوصله هيچ جايي رو ندارم"
"ركسانا...آدما ميان و همه شون يه روزي ميرن"
"زود بود..."ركسانا شروع كرد به گريه كردن
جلو رفتم و انگشتامو زير چشاش كشيدم و اشكاشو پاك كردم و گفتم
"ركسانا! تا ابد كه نميتوني به خاطر اون افسرده بموني..."
/فلش بك،شش ماه قبل/
"اين نوه ي منه؟!ماندانا!مادر بزرگ شديم!"
مامانم به مامان ركسانا گفتخب اون زن مهربونيه و تأثيرش روي نايل بيشتر از همه مونه به خاطر غذاهاي خوش مزه ش. حدود هفت ماهگي ركسانا به آمريكا اومدن و تو خونه نيويورك شون مستقر شدن. وقتي از باردار بودن ركسانا باخبر شدن با پدر ركسانا به خونه ما اومدن و اولين ديدارمون با يه سيلي روي صورت من شروع شد. و بعد جيغش رفت هوا و منو بابت اينكه انقدر زود دخترشو باردار كردم سرزنش ميكرد...
ماندانا با لبخند بچه منو از بغل آنه گرفت و بوش كرد.
خب بهش حق ميدم.بچه ها خيلي بوي خوبي ميدن.ركسانا موقع زايمان واقعا درد داشت و مرتب اسم منو ميگفت.منم تنها كاري كه ميتونستم بكنم اين بود كه دستشو محكم بگيرم و بهش بگم من كنارشم. اون تو اتاقش مشغول استراحت بود و فكر كنم الان ديگه براش كافي باشه.
بچه رو از بغل ماندانا گرفتم و در اتاق ركسانا رو باز كردم
اون بيدار بود و وقتي به ما نگاه كرد يه لبخند بزرگ زد...
سمتش رفتم و بچه رو تو بغلش گذاشتم و اونم شروع كرد به بوسيدنش
"نظرت درباره اسمش عوض نشده؟"
از ركسانا پرسيدم"نه من بهت گفتم كه ميخوام مثل تو اولش با اچ (h) شروع بشه"
"مثل هركول"
گفتم و باهم خنديديم و ركسانا گفت
"نه...هكتور خوبه..." (hector)
"هكتور ادوارد استايلز..."
گفتم و اون با سر تاييد كرد.من ادامه دادم:
"دوستاشم ميتونن بهش بگن هِك"
"ميخواي پسرمون كاملا مثل خودت بشه؟"
"آره..."
گفتم.من واقعا ميخوام كه اون اخلاقش مثل خودم بشه.هرچي باشه اون پسر منه!
ركسانا لباساشو زد بالا و به بچه مون شير داد و گفت:
"همين جوريش خيلي شبيه توعه!""نه..."
فقط انكار كردم
"بيخيال هرولد!چشماي سبزش، بينيش، ابروهاش،رنگ موهاش كاملا مثل توعه"
خب آره...اين بچه يكم زيادي شبيه منه
"الان كه دقت ميكنم ميبينم حق با توعه"
"هميشه حق با منه"
"البته"
گفتم و اون فقط لبخند زد.پس من ادامه دادم:
"مرخصي.من كاراتو انجام دادم فقط لباساتو عوض كن.كمك ميخواي؟""نه"
ركسانا گفت.بچه رو گرفتم و خواستم از اتاق خارج بشم كه ركسانا گفت:
"هري!!!"با تعجب برگشتم و گفتم :
"جانم؟!!""خيلي خوشحالم كه ثمره ي عشق مون شبيه توعه..."
خنديدم و گفتم:
"مگه درخته؟""هري!!!!!"
دستمو به حالت دفاع آوردم بالا و با هكتور از اتاق رفتم بيرون.اين بچه يكم زيادي آرومه!
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...