Chapter 15

800 101 0
                                    


•داستان از نگاه راوي•
انگار جنب و جوش شهر بيشتر شده بود تا زودتر همه چيز آماده بشه و فقط ديدار هري و ركسانا بمونه. هر دوتاشون بي خواب شده بودن. هم لحظه شماري ميكردن كه همديگه رو ببينن هم ميترسيدن. ركسانا اينو قبول كرده بود كه عاشق هري شده ولي هري هنوز براش قابل درك نبود.
هري با دختراي زيادي رابطه داشت ولي به هيچ كدوم شون اين حسي كه به اين دختر شرقي پيدا كرده رو نداشت. يه حس وابستگي يا... جنون!
بله جنون! شايد عجيب باشه ولي هري دوست داشت صداي جيغ ركسانا رو بشنوه! ببينه داره گريه ميكنه... شايدم اين جوري ميخواست بفهمه و ببينه كه چقدر ميتونه رو ركسانا تاثيرگذار باشه...
و ركسانا... ركسانا واقعا عاشق شده! ولي نميتونه به كسي بگه. اين اواخر حدود فقط پنج دقيقه با مادرش صحبت كرد ولي هيچي از حسش نسبت به هري نگفت.
خجالت ميكشيد... خب حق داره! تو فرهنگ اونا همچين چيزي رو بي حيايي ميدونستن و حتي اگرهم اينطور نبود مطمئنا مسخره ش ميكردن! مثل رومينا! وقتي به رومينا گفت جوابي بجز "تو يه احمقي" نشنيد! حقم داشت!
اين حماقته كه آدم عاشق كسي بشه كه بجز دعوا مثل يه آدم عادي باهاش حرف نزده.
اين حماقته كه آدم عاشق كسي بشه كه بجز درآوردن گريه ش كاري نكرده!
اين حماقته كه آدم به كسي وابسته بشه كه حتي يه خاطره خوش هم باهاش نداشته باشه!
ولي هيچ كس معني واقعي عشق رو ميدونه؟
شايد عشق رو بشه پشت اين دعوا هاي ناتموم شون پيدا كرد.
شايد اونا به جاي صحبت كردن مسالمت آميز، دعوا كردن رو براي يه ذره حرف زدن باهم انتخاب كردن!
فقط خدا ميدونه اونا چه خيال بافي هايي درباره آينده شون ميكنن...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now