•داستان از نگاه زين•
بعداز اينكه ركسانا و ريانا رفتن هري هم بدون هيچ مقدمه با همون مايو سوار ماشينش شد و رفت.
من نميدونم اين دوتا چگونه ولي ميدونم دو هفته ي ديگه قراره آخر هفته طولاني اي داشته باشيم. عالي شد واقعا! چادر ما و ريانا و ركسانا يكيه! دقيقا نميدونم قراره چجوري باهم كنار بيان.جنگل هم جايي نيست كه هروقت اعصابت خورد شد بتوني ازش بزني بيرون. از اين موقعيتا براي خواننده ها كم پيش مياد. كارا و كندال هم هستن. فكر نكنم ركسانا با اونا راحت باشه با شناختي كه ازش دارم. يعني ريانا ميتونه ركسانا رو راضي كنه؟ من كه باش خيلي حال ميكنم. مخصوصا هيكلش
...
•داستان از نگاه هري•
برو دختررو از وسط دريا پيداش كن، تا ساحل بيارش، سوتينشو درست كن، بهش تنفس مصنوعي بده كه آخر پاشه مثل ديوونه ها بره يه تشكرم نكنه؟ دِ خب لعنني ميذاشتم وسط دريا كوسه ها رو بدن لعنتي ترت يه بوس عاشقانه بذارن خوب بود؟ من تصميم خودمو گرفتم... فردا باش كااااار دارم... بازي شروع شد...
•داستان از نگاه ركسانا•
"توروخدا صبر كن!فكر نكنم اون دوست داشته باشه ببينتت..." "آره ولي من ميخوام ببينمش" صداي عصباني دو نفر از خواب بيدارم كرد. ريانا و...هري؟! چه اتفاقي داره ميفته؟ مثل چي ترسيدم. "كدوم گوريه؟" "هري توروخدا..." كه يهو در باز شد...
يه جفت چشم قرمز شده ديدم كه معلوم نبود از گريه س يا خشم تا اينكه برگشت و گفت "برو بيرون"
ريانا كه ترسيده بود يه نگاه به من انداخت. منم با نگاهم بهش فهموندم كه چيزي نيست و اونم برگشت و رفت. بعد خيلي سريع هري درو قفل كرد... قلبم داشت از جاش درميومد
"به كجا ميخواي برسي؟ مثل هرزه ها لباس ميپوشي بعد مثل ديوونه ها ميري وسط دريا كه جي بشه؟ جلب توجه كني؟ كمبود داري؟ميخواي پسرا نگاهت كنن؟ تو كشور خودت نميتونستي از اين غلطا بكني اينجا داري كثافت كارياتو ميكني؟ دفعه بعد بايد از تو كلابا جمعت كنن يا بازم ميخواي خودتو بندازي تو آب؟ فكر كردي كي اي؟ ميذاشتم بميري خوب بود يا ميذاشتم لباست همون طور بالا باشه و همون جوري ميبردمت تو ساحل و سينه هاتو به همه نشون ميدادم؟ ولي چي؟ توي كثيف حتي يه لبخند هم نزدي!"
دهنم انگار قفل شده.هيچي نميتونم بگم. هم ميخوام برم و بزنم تو گوشش هم ميخوام ازش تشكر كنم هم آب بشم برم تو زمين. ولي نميتونم ذهنمو جمع و جور كنم.
داشت ميرفت سمت در كه يهو ايستاد و گفت "خوبيمو بي جواب گذاشتي...پس حق نداري جواب بديمو بدي. بازي شروع شد..." چه دراماتيك!
هنوز تو شك بودم كه صداي بسته شدن در كه خيلي بلند بود باعث شد بدنم بلرزه. فكر كنم بيست دقيقه همين طور به يه حا زل زده بودم كه بالاخره يه حركتي به خودم دادمو وسايلامو جمع كردم و به راننده زنگ زدم. ريانا پشت سرم داشت ميدوييد و سوال ميپرسيد ولي من هيچي از حرفاش نميفهميدم. ذهنم پيش اون پسر مو فرفري چشم سبزه! حتي متوجه نشدم كه دارم مثل چي گريه ميكنم. شايد اون راست ميگه. شايد من دارم مثل يه دختر خيابوني رفتار ميكنم. باشه! منم عوض ميشم آقاي استايلز...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...