•داستان از نگاه ركسانا•
"يعني حاضري با من باشي؟"
اون از من پرسيد.مگه من جوابشو ندادم؟!
"من كه جوابتو دادم"
"ميخوام درست جواب بدي تا مطمئن بشم"
سرمو انداختم پايين و گفتم "آره"
و اون دوباره لبخند زد
"ركسانا؟"
هري آروم صدام كرد
"بله؟"
"ما چرا تا الان بهم نگفتيم؟"
اون واقعا ميخواد جوابشو بدونه؟!
"خودت چي فكر ميكني؟" بهش گفتم
خودش بهتر از من بايد بدونه!
"اين غرور لعنتي..."
"آره..." همون چيزي كه ميخواستم بگه رو گفت
"بريم؟" اون از من پرسيد
نميدونم كجا ولي نميخوام فعلا باهاش خداحافظي بكنم.ميخوام كنارش باشم
"بريم" و بلند شدم و اون قهوه هارو حساب كرد و دوتايي به سمت ماشين هري رفتيم
انگار كسي حواسش به ما نيست و اين خيلي خوبه!حوصله خبرنگارا رو ندارم
...
الان كه هري نميدونم داره به سمت كجا حركت ميكنه سرمو به شيشه تكيه دادم و دارم فكر ميكنم...
فكر ميكنم كه چرا قبل از اينكه قبول كنم فكر نكردم.وجدانم داره عذابم ميده! نكنه الان با چندتا دختر ديگه هم هست! نكنه وقتي مامانم بفهمه ناراحت بشه! نكنه ديگران فكر كنن من انقدر عقده ايم كه نرسيده رفتم دوست پسر گرفتم! نكنه وقتي دايركشنرا بفهمن عصباني بشن!
واي خداااا و از همه بدتر اين شكي كه به هري دارم به خاطر اينكه ممكنه با دختراي ديگه هم باشه عذابم ميده
استايل اون موقع رانندگي پرستيدنيه! يه نگاه بهش انداختم و دوباره نگاهمو به روبه رو انداختم
ما اصلا داريم از شهر خارج ميشيم! ولي مهم نيست!
وقتي خواسته شو قبول كردم يعني بهش اعتماد كردم.يعني حتي اگه بد باشه حاضرم باهاش بسازم،يعني بايد همه جوره باهاش باشم و من اينو قبول كردم!
"ركسانا؟" اون بالاخره سكوت رو شكست
"بله؟" "اون شب..." "اون شب چي؟"
"اون شب تو انقدر مست بودي و بهم اعتراف كردي كه دوسم داري"
"جدا؟"
"آره"
"و تو انقدر احمق بودي كه باور نكردي!"
"آره!!!" و با هم زديم زير خنده
و دوباره سكوت سنگيني به فضا حاكم شد
"ركسانا؟"
"بله؟"
"به چي فكر ميكني؟"
"به خيلي چيزا" "مثلا؟" "مثلا اينكه قراره زندگيم چه تغييري بكنه!تو چه جور آدمي ميشي..."
"خب وايسا ما اينو ميتونم الان حل بكنيم"
"چجوري؟" اون منظورش چيه؟!
"مثلا تو بگو چه جور آدمي هستي"
"خب من زندگي آروم رو دوست دارم و از مشروب و پارتي متنفرم"
وقتي اينو گفتم يهو ماشينو زد كنار جاده طوري كه صداي بوق ماشيناي پشتي در اومد و نزديك بود بميريم!
"تو چتهههههه؟" اون واقعا بايد به من بگه چشه
"خب من فهميدم كه با هم به توافق نميرسيم.پياده شو" اون جدي نميتونه باشه
•داستان از نگاه هري•
من خنديدم.يه خنده ي بلند و از ته دل.شايد اگه كسي غير از منم بود با ديدن قيافه ركسانا خنده ش ميگرفت! اون چشماش جوري باز شده كه ممكنه از حدقه بزنه بيرون و من همچنان دارم ميخندم.
ديگه بسه! خودمو كنترل كردم تا گند نزدم به همه چيز!
"شوخي كردم عزيزم" وقتي گفتم عزيزم اون قرمز شد...ولي خب بايد عادت بكنه
شايد من بيشتر از اون استرس داشته باشم كه قراره رابطه مون چجوري باشه چون اون تاحالا توي يه رابطه نبوده و نميدونه چجوري بايد رفتار بكنه.از طرفي هم اين موضوع خوشحالم ميكنه چون ميدونم فقط منم!
وقتي ماشين رو دوباره راه انداختم اون به حالت اولش برگشت.
"هري؟" "بله؟" اون چي ميخواد بگه؟!
"ميشه جواب سوالي كه ميخوام بپرسمو صادقانه بدي؟" با اين حرفش اضطرابم بيشتر شد
"آره"
"تو الان با دختر ديگه اي نيستي؟"
چرا بايد همچين سوالي بكنه؟!
"خب آره هستم ولي نه اونجوري.من با دختراي زيادي دوستم ولي اين فقط يه دوستيه صميميه"
"ميشه از اين به بعد اين صميميتو يه ذره كم كني؟"
اگه اون اينو ميخواد البته كه حاضرم همچين كاري بكنم
"قول ميدم" و اون يه لبخند زد
"كجا داريم ميريم؟"
اون واقعا نميخواد اينو بشنوه!البته كه اون شب براي من كافي نبود!
"ميريم همو ببوسيم"
"چييييييييي" اون جيغ زد و من خنديدم باز
"خب راستش اون شب تو توي حال خودت نبودي و اون واسه من كافي نبود"
ركسانا دوباره قرمز شد
"خب چرا از شهر خارج شديم"
"ميخوام اينو برات خاص كنم"
و از بريدگي كنار جاده از جاده خارج شدم و به سمت دريا رانندگي كردم
اون تقريبا هدفمو فهميد ولي نه كامل
وقتي نزديك دريا شديم اون چهره ش جوري بود كه انگار داشت خودشو آماده ميكرد و فكر ميكرد تو ماشين ميخوام ببوسمش ولي نه!
پياده شدم و در سمت اونو باز كردم و دستشو گرفتم و بردمش سمت دريا
"هري!كجا داريم ميريم؟"
"حرف نزن بيا"
وارد دريا شديم ولي هنوز نه!هنوز وقتش نرسيده
"هري از ساحل دور نشديم؟"
وقتي آب تا كمر ركسانا رسيد بلندش كردم.اون اصلا سنگين نيست.چند بار چرخيدم بالاخره آوردمش پايين
سرش انگار داره گيج ميره و گيج تر شد وقتي لبامو گذاشتم رو لباش...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...