Chapter 67

732 76 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
وقتي به رومينا زنگ زدم بلافاصله اومد پيش من
نميدونم اگه اون نبود من ميخواستم چيكار كنم
در اتاق باز شد و اون اومد تو و يه ظرف جلوم گذاشت
"ركسانا؟عزيزم؟ ميشه اينارو بخوري؟"

سرمو به علامت نه تكون دادم
"تو كه نميخواي تا آخر..."
گوشام از اين حرف پره پس نذاشتم ادامه بده
"تو اون موقع نبودي!اصلا ميتوني درك كني موقعي رو كه كسي كه عاشقشي بخواد بهت آسيب بزنه و با هوس بهت نگاه كنه نه عشق؟"
دوباره جلوي چشمام تار شد و اشك پرش كرد...

"ركسانا من...من معذرت ميخوام نميخواستم ناراحتت كنم"

اشكامو با پشت دستم پاك كردم و پاهامو بيشتر تو شكمم
جمع كردم

"النور بهم زنگ زد"
رومينا گفت و يه نگاه بهم انداخت ولي وقتي ديد من نميبينمش و فقط نگاهمو به ديوار رو به روم دوختم ادامه داد
"گفت لويي ... چيزه... لويي با هري صحبت كرده"
قلبم تو سينه ام جمع شد ولي تو ظاهر عكس العملي نشون ندادم

"هري اصلا يادش نبوده ديشب چي شده"

يه مكث كرد و گفت
"ميدونم مسخره س ولي اون پشيمونه و ميگه دست خودش نبوده!"

"اون خاطره ديگه از ذهن من پاك نميشه"
"اون داره نابود ميشه... هري از لويي خواسته كه به من بگه كه به تو بگم ... هووووفففف... به تو بگم كه جواب تلفن هاشو بدي..."
"من از كجا بدونم وقتي مست بوده با دختر ديگه اي نبوده؟؟"
"بد بين نباش..."
"تو جدي نميگي رومينا!خودتو بذار جاي من!"
"هي هي آروم باش دختر!من فقط پيشنهاد دادم"

جوابشو ندادم و نگاهمو به همون جاي قبلي دوختم
اون برگشت و از اتاق رفت بيرون و من موندم و يه دنيا افكار منفي...

•داستان از نگاه النور•
"اين دليل درستي نبود كه مست كني...ميدونم... نه...نه...اينو از من نخواه...اوهوم...اه باشه... باشه سعي خودمو ميكنم"

لويي داشت توي اتاق قدم ميزد و با تلفنش حرف ميزد

"كي بود؟" "كي باشه؟هري"
"چيكار داشت"
"گند بالا آورده"
واي خداي من نه!

"چيكار كرده؟" با نگراني پرسيدم.فقط اميدوارم براي رابطه ش اتفاقي نيفتاده باشه

"منيجمنت زنگ زده بهش گفته طرفدارا صداشون دراومده و بايد از ركسانا جدا بشه"
اون مكث كرد و سرشو به علامت تاسف تكون داد
خداي من!اونا نبايد تو زندگي شخصيش دخالت كنن!

لويي ادامه داد
"هري هم باهاش دعوا كرده اعصابش خرد شده رفته مست كرده... ساعت يازده شب برگشته خونه و نزديك بوده به ركسانا آسيب بزنه"

و دوباره سرشو انداخت پايين و به علامت تاسف تكون داد

چشام گرد شد و دستامو جلوي دهنم گرفتم
اون دختر پاك تر از اين حرفاس! اون عاشق هريه و مطمئنا الان داغونه!

سعي كردم خودمو جاي اون بذارم و فكر كنم اگه لويي...
"نه!نه!نه! اين امكان نداره! اوه خداي من"
با ناراحتي به لويي گفتم
"بايد برگرديم لس آنجلس.هري ازم كمك خواسته"
اون واقعا خيلي پرروعه!
"اون حق نداره!اون واقعا..."
"هي تند نرو!هري دوسش داره!"
"و ميخواست اذيتش كنه..."
"وقتي هشيار شده هيچي يادش نبوده و راستي هري گفت كه تو به رومينا بگي كه به ركسانا بگه كه جواب تلفناي هري رو بده"
"هوفففف باشه ولي چجوري اينا رو حفظ كردي؟!" لويي فقط خنديد

اون فقط مست بوده و الان عاشق ركساناست... احمقانه ست!

...

پرواز واقعا طولاني بود و الان بايد بريم يه زوجي كه يكي شون عاشقه و اون يكي داغون باهم آشتي بديم...چه دوست داشتني!

"عزيزم تو راضي كردن ركسانا تو بايد كمكم كني..."
"حرفشو نزن!قسم ميخورم اگه تو با من اون كارو ميكردي همون جا چنان بهت لگد ميزدم كه تمام ميل تو از دست بدي!"
"هي هي!باشه!"
لويي دستشو به علامت دفاع بالا آورد

چند دقيقه پيش آدرس خونه ركسانا رو از رومينا گرفتم و به لويي دادم و اون ماشيني رو كه اجاره كرده رو به سمت خونه اون دختر بدبخت روند...

تقريبا همه چيو به رومينا گفتم و اون گفت كه به ركسانا ميگه
واقعا دلم براش ميسوزه و حتي خجالت ميكشم برم و بهش بگم هري رو ببخشه...

...

رومينا در خونه رو باز كرد و چهره ش ناراحت بود
جلو رفتم و آروم بغلش كردم

"النور فكر نكنم راضي بشه...اون داغون شده..."
"ميدونم ولي هري از لويي خواسته كمكش كنه"

رومينا سرشو تكون داد و مارو به سمت اتاق ركسانا راهنمايي كرد

آروم در زد...صدايي نيومد... درو يواش باز كرد و رفتيم تو

ركسانا به صورت خيلي آشفته اي كنار پنجره به ديوار تكيه داده بود و پاهاشو بغل كرده بود
جاي چندتا قطره اشك روي گونه هاش مونده بود
وقتي فهميد رومينا تنها نيست سرشو برگردوند و به ما نگاه كرد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now