Chapter 73

666 77 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•

يهو قلبم گرفت.ميدونم بار اولم نيست ولي جدايي از اون واقعا برام سخته.درسته نزديك يه ماه نيست ولي فقط سال نو توي خونه ست!البته سال نو كه نه! روزي كه قرار گذاشتيم كادو هاي كريسمس رو به همديگه بديم!

بعدش بازم ميره تور و موقع تولش برميگرده و بازم ميره تا يه ماه بعدش...

من خسته ميشم!خسته ميشم از احساس تنهايي كردن
هري برگشت و يه نگاه بهم انداخت...بغض توي صورتم معلوم بود...

"ركسانا؟"

"بله"

"ببخشيد"

با اين حرفش خنده ام گرفت!مگه اون چيكار كرده؟

"اين براي كدوم كارته دقيقا؟"

اونم خنديد...

"خب آره...ميدونم خيلي كارا كردم كه بايد به خاطرش ازت معذرت خواهي كنم ولي اين براي اينه كه همه ش تنهات ميذارم...باور كن منم زجر ميكشم! نميتونم درست بخوابم وقتي نميدونم كجايي...چيكار ميكني و كنارم نيستي. ركسانا من دوست دارم و تو اينو ميدوني مگه نه؟"

اون تمام چيزايي كه لازم داشتم تا بشنوم رو گفت

"آره و منم دوستت دارم"

لبخند زد و دستمو كه روي پام بود توي دستش گرفت
وقتي رسيديم هري در رستوران رو باز كرد و به مردي كه اونجا بود اسمشو گفت و همون جور كه دست منو گرفته بود به سمت ميزي كه رزرو كرده بود رفت
رستوران از بيرون گرمتر بود ولي با اينكه پيرهن من آستين بلند بود من سردم بود چون كوتاه بود و پاهاي منم لخت بود

با گذشت زمان گرمتر شدم.مدت زيادي از وقتي كه هري به گارسون غذاهارو سفارش داده بود ميگذشت و تو تمام اين مدت هري داشت درمورد خاطرات بچگيش حرف ميزد و گهگاهي با هم ميزديم زير خنده

غذاهارو آوردن و من و هري شروع كرديم به خوردن استيك هامون.واقعا گرسنه بوديم و اون استيك هم خيلي خوش مزه بود

هري پول غذاهارو حساب كرد و ما حدود ساعت نه برگشتيم خونه

تو كل راه داشتيم ميخنديديم و اين دفعه من داشتم خاطرات بامزه مو براي اون تعريف ميكردم...

وقتي به خونه نزديك شديم هري سرعتشو كم كرد تا اينكه در ورودي حياط باز شد و كامل ماشينو تو حياط پارك كرد

خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت

"يه لحظه صبر كن"

برگشتم و بهش نگاه كردم و واقعا تعجب كرده بودم
هري دستشو كرد تو جيب كتش و يه جعبه مستطيل شكل در آورد.در جعبه رو باز كرد و ...

واو!!!!

يه دستبند!اون واقعا قشنگ بود!طلاي سفيد با ياقوتاي قرمز كوچيك روش تزيين شده بود و واقعا خوب بود!
دستمو گرفت و اونو دورش بست

"هري..."

"هييييس...اينو هروقت كه احساس تنهايي كردي بهش نگاه كن...وقتي نگاهت بهش افتاد به ياد بيار كه من عاشقتم..."

تن صداش آروم بود وقتي اينو گفت
هيچي نتونستم بگم و ميخواستم بزنم زير گريه!
تنها كاري كه كردم اين بود كه آروم بغلش كردم و تو آغوشش گريه كردم

...

اون امروز فوق العاده بود...يه جنتلمن واقعي!
لباس خوابم رو پوشيدم و هري هم بعد از من رفت دستشويي...

يكم وسايلم رو مرتب كردم و چيزايي كه هري يادش رفته بود تو چمدونش بذاره رو براش گذاشتم.
اومدم توي تخت بخوابم كه يهو موبايل هري كه روي ميز كنار تخت بود زنگ خورد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now