•داستان از نگاه رومينا•
ديشب كه با ركسانا داشتم حرف ميزدم ميتونستم يه بغض رو توي صداش حس كنم. نميتونم تحمل بكنم ميدونم اون به من نياز داره.به خاطر همين هشت روز زودتر بليت گرفتمو به لس آنجلس برگشتم.
آدرسشو به راننده تاكسي گفتم و سرمو به شيشه ماشين تكيه دادم و دارم فكر ميكنم زندگي مون چقدر تغيير كرده! از ته دلم ركسانا رو درك ميكنم. اون واقعا تنهاست! فشار زيادي روشه و من بايد مثل يه خواهر كنارش باشم. پياده شدم و آنا درو باز كرد. چمدون به دست سمت سالن رفتم.
چه خبره اينجا؟
يه صداهاي آشنا به گوشم ميخوره! وان ديييييي؟؟؟؟؟
صداي خنده ي ركسانا رو هم ميتونم تشخيص بدم كه يهو در باز شد
هان؟اين كه چنگيزه! چرا درو باز كرد؟
ميدونم الان ممكنه خنده ش بگيره از قيافه م چون واقعا غيرقابل توصيفه!باورم نميشه!
"سلام" و همون جور بهش خيره موندم
"سلام"اونم بهم داشت نگاه ميكرد و ادامه داد
"من...امممم...ميرم دستشويي ميام!فعلا"
خب فهميدم چرا درو باز كرد
اون در مثل يه در اتاق خواب نيست.مثل در يه سالن بزرگه كه واقعا هست! منو ياد سيندرلا ميندازه
ركسانا بالاخره متوجه من شد و برگشت و درحالي كه اشكي رو كه از خنده زياد بود پاك ميكرد گفت
"روميييينااااااا تو واقعا زودتر اومدي؟!!!" و دوييد اومد جلو و بغلم كرد.
چي رو از دست دادم؟ ركسانا و هري كنار هم نشسته بودن قبل از اينكه ركسانا بياد سمت من؟
اون انگار متوجه تعجبم شد و آروم كنار گوشم گفت "بهت توضيح ميدم"
و چمدونمو ازم گرفت و يه گوشه گذاشت و منو برد روي مبل دونفره نشوند و خودش هم رفت پيش هري نشست. خودمو به همه معرفي كردم و بعد دو دقيقه ليام يا همون چنگيز اومد و درست كنار من نشست
"هي!" آروم ركسانا رو صدا كردم و در گوشش گفتم
"ميشه بهش بگم ليام به جاي چنگيز؟"
يه لبخند شيطاني زد و گفت "نه"
"فاك يو" در گوشش گفتم
"خيله خب!بازي تموم شد"
آخييييش!حالا عادت كردن به اينكه بهش دوباره بگم ليام به جاي چنگيز سخته!
ليام تا آخر مهموني تو خودش بود و موقع رفتن با يه لبخند گرم ازم خداحافظي كرد
وقتي اونا رفتن و در بسته شد دست ركسانا رو گرفتم و بردمش و روي مبل پرتش كردم
"زود باش من توضيح ميخوام"
بهش گفتم و اون خنديد و گفت "بااااشه"
و بعد همه چيزو از اول توضيح داد...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...