•داستان از نگاه ركسانا•
نوري كه از پنجره اتاق رو روشن ميكرد،چشمم رو آزار داد و از خواب بيدار شدم. حدود ده دقيقه طول كشيد تا لود بشم و بفهمم اينجا كجاست
خب اينجا يكي از اتاقاي خونه رياناست ولي من اينجا چيكار ميكنم؟
بلند شدم و روي تخت نشستم تا به خودم كش و قوسي بدم ولي... اين چرا بازه؟
لباسم توي تنم داره حركت ميكنه و اين يعني زيپش بازه!
به پايين نگاه كردم و ديدم اگه پيرهنم يه ذره پايين تر بود سوتين دكلته ام معلوم ميشد!
دامنم چرا بالاعه؟ من هيچ وقت اين طوري نميخوابم! ديشب چه اتفاقي افتاده؟! لباسمو درست كردم و رفتم پايين! دخترا تو آشپزخونه بودن؛ من جلوي آشپزخونه وايسادم و گفتم "ديشب براي من چه اتفاقي افتاد؟"
هر سه تاشون به هم نگاه كردن بعد يهو وايسادن
ريانا: "آروم باش! تو احساس درد نميكني؟"
"درد چي؟چي ميگي؟"
كارا: "اون پايين...نميسوزه؟"
"نه براي چي بايد بسوزه؟"
ريانا: "خب...به من نگاه كن!ملافه خوني نبود؟"
"چرا بايد خوني باشه؟ ميشه يه ذره توضيح بدين؟ من نه درد دارم نه جايي خوني بوده"
كندال: "يعني چي؟"
ريانا: "يعني هري كاري باهاش نكرده"
كندال: "آخه مگه ميشه؟" انگار كندال خيلي تعجب كره ولي چرا؟!
ريانا: "فعلا كه شده!"
يه نفس گرفتمو داد زدم: "ميشه يكي به من بگه ديشب چي شد؟!"
كندال: "ديشب تو مست كردي و شروع كردي به لاس زدن با هري.نزديكاي ده دست همو گرفتين و رفتين بالا.ساعت يك بود كه هري اومد پايين و رفت..."
اينا چي ميگن؟ من با هري لاس...
كه يهو همه جا سياه شد...
•داستان از نگاه ريانا•
چي شد؟غش كرد؟ سه تاييمون ركسانا رو همون جوري پايين ول كرديم و رفتيم اتاق بالا و پتو رو زديم كنار! هيچ اثري از رابطه اونجا نبود!
سريع دويدم پايين و زنگ زدم به هري. هرجايي باشه بايد بياد خودش گندكاريشو جمع كنه!
"هوووم؟" شوخي ميكني؟ چطور تونسته بخوابه؟!
"هر غلطي داري ميكني ول ميكني مياي ركسانا رو ميبري بيمارستان"
معلوم بود كه يهو جا خورده!
"بيمارستان؟"
"آره.زود باش" "اومدم"
وقطع كرد.
"من هنوز باورم نميشه اينا كاري نكرده باشن!" كندال با حالت تعجب و وقتي به ركسانا زل زده بود گفت...
حدود پنج دقيقه بعد زنگ درو زدن و من دويدم و رفتم درو باز كردم
هري منو زد كنار و دوييد من ركسانا.
يه دستشو زير كمر و يه دستشو زير زانوي ركسانا گذاشت و خواست بره بيرون كه جلوشو گرفتم و گفتم "ديشب باهاش كاري كردي؟"
"نه" و رفت بيرون
و ما سه تا آدم متعجب رو تنها گذاشت
"من هنوز نميتونم باور كنم...مگه ميشه؟!"
كندال همون طور كه به يه جا زل زده بود پرسيد...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...