Chapter 29

790 98 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
/يك هفته بعد/
ديشب به دستور ريانا توي خونه ي اون خوابيديم. خواباي شبم خيلي كم شده مخصوصا از وقتي كه اونو توي اون مركز خريد ديدم. نگاهامون به هم افتاد ولي قبل از اينكه گريه م بگيره رومو كردم اون طرف و به سمت در رفتم.رومينا ميگه همون موقع طرفدارا دورش جمع شدن و نذاشتن بياد جلو!
دست از فكر كردن كشيدم.لباس خوابمو عوض كردم و يه لباس مرتب پوشيدم.هرچي باشه امروز تولدمه و نميخوام نامرتب باشم. خودمو توي آينه نگاه كردم و يه لبخند زدم و از اتاق خارج شدم.
ريانا و رومينا توي آشپزخونه نشسته بودن.وقتي منو ديدن پريدن و محكم بغلم كردم
"تولدت مبارك"
"تولدت مبارك"
اول ريانا و بعد رومينا تبريك گفتن
"مرسي كه هستين" و بعد لبخندم بزرگتر شد.
"خب ديگه بيا كادوهاتو باز كن!"
"كادو واسه چي گرفتييييييين؟"
اين ديالوگ مامانم بود هر وقت موقع تولدش بهش كادو ميداديم ولي الان من دارم به رومينا ميگم.
سمت ميز رفتم و اول اون جعبه اي كه روش رومينا نوشته بود رو باز كردم. يه جعبه بود! درشو باز كردم...عكس...؟نامه...؟واااااااي
"رومينااااااااا اين بهترين كادوي بود كه ميتونستي بهم بدي!!!!"
و پريدم بغلش! "واقعا؟راستش نميدونستم چي برات بگيرم.تو هرچي بخواي ميتوني بخري پس زدم تو كار چيزايي كه خريدني نبودن"
تمام عكسا،سلفيا،نامه هايي كه سر كلاس رد و بدل ميكرديم توي اون جعبه بودن! تمام خاطراتم زنده شد. "رومي خيلي خوبي" و اون با يه لبخند جوابمو داد
رفتم سراغ كادوي ريانا. اون يه جعبه كوچيك بود. بازش كردم و ... واو! اينم خيلي خوشگله! يه دستبند كه توش همه جور سنگي به كار رفته بود!
"واو اين خيلي دوست داشتنيه"
"قابل نداره.من چيزي نتونستم پيدا كنم كه جنبه غير مادي داشته باشه"
"واقعا خوبه!مرسي كلي" و اونم بغل كردم و بعد با هم سمت ميز غذا خوري رفتيم تا صبحانه بخوريم. تو اين يه هفته روزا تكراري بود!
خواب،غذا،جواب طرفدارا...
رومينا انگار از اين جور طرز زندگي زياد خوشش نميومده.ولي از اونجايي كه من آدم خودخواهيم نميذارم اون بره.پس دوست به چه دردي ميخوره؟
...
ساعت بالاخره هفت شب شده و ما قراره بريم بيرون.يه شلوار مشكي با پيرهن سرخابي پوشيدم با كفش پاشنه بلند سرخابي. هميشه تيپم همين طوريه! معمولا رنگ پيرهن و كفشم مثل همه...
توي ماشين نشستيم و مثل اون دفعه كه رفتيم دريا آهنگ گذاشتيم و شروع كرديم به مسخره بازي! اونا واقعا دارن سعي ميكنن كه من كمبود خانواده مو حس نكنم. وقتي به رستوران رسيديم اسممون رو گفتيم.ريانا دنج ترين ميز رو رزرو كرده خيلي خوبه! يه كيك كوچيك سفارش داديم. روش دوتا شمع كه يك و شش رو نشون ميدادن بود...شانزده هم داره تموم ميشه...
وقت آرزو كردنه...بايد فكر كنم
"زود باش ديگه فوت كن"
چي آرزو كنم؟
"بدو شمعا داره آب ميشه"
يه آرزو فقط بايد بكنم پس بايد عاقلانه باشه
"شمعا ريخت رو كيك"اه رومينا خفه شو
آرزو ميكنم سال ديگه اين موقع خانواده م رو با هري تو خونه خودم آشنا كنم...
فوووووت و شانزده خاموش شد...
يه سال ديگه هم گذشت و من الان توي هفده سالم!
كيك و غذا مونو خورديم و قرار شد امشب بريم خونه من.
...
وقتي وارد خونه شديم كل ميز پر از كادو تولد بود... طرفدارا!!!!!
بيشترش نامه بود و نقاشي و چند نفر هم كيك فرستادن بودن! وقتي همه ي كادو هارو باز كردم يه جعبه كه پوشش مخمل قرمز داشت ته ميز توجه مو به خودش جلب كرد! يه نوشته كنارش بود... اول جعبه رو باز كردم...
واوووو!!!!! يه ميكروفون كه بدنه ش با سنگ مورد علاقه م، سنگ آميتيست تزيين شده بود! اين ...
واو! رنك بنفش رنگ مورد علاقه مه!
كي اينو برام خريده؟
رفتم سراغ دست نوشته كنارش...
«اميدوارم امسال زندگيت تغيير بكنه...
چيزاي جديد تجربه كني...
مثل عشق...
آدماي زيادي دوستت دارن ولي عشق واقعي رو نميشه تو ظاهر ديد...پس دنبالش برو...
طرفدار هميشگيت H.E.S»

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now