Chapter 57

641 81 0
                                    


•داستان از نگاه هري•
درو بستم و كلافه توي اتاق قدم زدم. خاطره اون روز ديوونه م ميكنه... ميدونم مثل ديوونه ها رفتار كردم ولي اون كار منو ياد روزي انداخت كه يه دختر غرورمو مثل يه برگ زير پاهاش له كرد و اون دختر الان دوست دخترمه...
صداي قدماي يه نفرو شنيدم كه داشت تو راهرو نزديك ميشد
"هري درو باز كن لطفا"
اوه چه عالي واقعا!صداي خودشه لعنتي
با اينكه نميخوام فعلا كسي رو ببينم ولي اون حق داره بدونه دليل اين دونه بازي چي بود
سمت در رفتم و قفل درو باز كردم.چهره نگران ركسانا كافي بود تا كلافگي خودمو كنار بذارم و بخوام اون اخمارو از هم باز كنم
ركسانا منو هل داد تو و درو بست
"هري چته"
اون پرسيد. الان بايد چي جوابشو بدم؟ بگم ياد اون روزي افتادم كه باهام بد كردي؟ بگم اون خاطره داغونم كرد؟
"نميدونم دوباره فكر كردم ميخواي..."
"نه من قصد اذيت كردنتو نداشتم.يعني اصلا رو مودش نبودم فقط نخواستم به معذرت خواهيت ادمه بدي...نميدونم چرا ولي وقتي معذرت خواهي ميكني ناراحت ميشم"
باشه اگه از اين به بعد معذرت خواهي كردم!
اومد جلو و دستامو گرفت... همينه... حل شد...
همه مشكلاتم حل ميشه اگه فقط تو،دوست دختر رواني من بهم نزديك بشي!
"هري ببخشيد نميدونستم حساسي"
دستمو بردم پشت گردنم كشيدم
"باشه"
و يه لبخند زد و گفت "ليام و رومينا كارشون تموم شد!" و لبخندش پررنگ تر شد
"كردش؟!" با تعجب پرسيدم
"چي؟نه...نه!يعني دوست شدن"
و چشامو ريز كرد و ادامه داد "تو خيلي منحرفي"
دستمو بردم پشت كمرش و اونو كاملا به خودم چسبوندم.هيچ فاصله اي بينمون نبود و اون نفسش بريد
"كجاشو ديدي..." گفتم و لبمو گاز گرفتم
"بي جنبه نشو" اون گفت و دستاي كوچيك شو گذاشت روي سينه م و خودشو ازم جدا كرد
دستمو گرفت و با هم رفتيم پايين
وقتي نگران بقيه رو ديدم خنديدم و گفتم
"حل شد" و بازم خنديدم و اونا نرمال شدن
رومينا كنار ليام بود و دست همديگه رو گرفته بودن
"خب رومينا بريم" ركسانا به رومينا گفت
رومينا به ليام نگاه كرد و لباشو برد به طرف پايين انگار ناراحته
"خب عزيزم رومينا نميخواد بياد.امشب همينجا هستين" و يه لبخند شيطاني زدم
"نه عشقم رومينا اينجا خوابش نميبره"
"كنار ليام ميبره"
"من خوابم نميبره"
"كنار من ميبره" و يه لبخند شيطاني باز زدم
"ما ميريم...تمام!" خب ديگه با اين لحنش خفه شدم
همه داشتم به مكالمه دوست داشتني ما نگاه ميكردن و تعجب كرده بودن
رومينا رفت دست دوستشو گرفت و با دخترا و پسرا خداحافظي كرد و منو بغل كرد و رفت...
اين چه رابطه ايه كه دختره حاضر نيست كنار پسره بخوابه؟!

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now